شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۳ مطلب با موضوع «خاطرات آزادگان» ثبت شده است

۲۷
مرداد


خاطرات آزادگان دفاع مقدس

در اوقات فراغت، بچه ها درس های عربی مثل «شرح ابن عقیل» و «جامع الدروس» و کتابهای اصول فقه و دیگر کتابها را که در دسترس بود مطالعه می کردند. زبان های فرانسوی، آلمانی، ایتالیایی، عربی فصیح و عربی محلی بین بچه ها تدریس می شد.

کلاسهای دبیرستان و راهنمایی و دوران ابتدایی به حالت نهضت سواد آموزی در اردوگاه بر پا می شد. بچه ها پیشرفت خیلی خوبی داشتند.

خیلی از بچه ها وقتی اسیر شدند بی سواد بودند ولی پس از اسارت مدرک پنجم یا سیکل را گرفتند. این باعث خشنودی بود که این گونه افراد با دست پر از اسارت به وطن باز می گشتند.

راوی: «محمدعلی ملایی اردستانی (موصل 4)»
  • آزاده بوشهری
۲۶
مرداد


خاطرات آزادگان دفاع مقدس

مچ پایش تیر خورده و به تدریج عفونت کرده بود. آن قدر زیاد بود که پزشکان عراقی تصمیم گرفتند پایش را قطع کنند. او را به اتاق عمل بردند. یکی از بچه های اهواز به عنوان مترجم با او رفت.

  • آزاده بوشهری
۲۵
مرداد


خاطرات آزادگان دفاع مقدس

بر اثر فشارهای ممتد روحی روانی که از سوی عراقی ها به اسیران وارد می شد، افسردگیهای شدید، دامن گیر برخی از اسیران می گشت. هیچ روانشناس یا روانپزشکی هم قدم به اردوگاه نمی گذاشت. معمولاً همان پزشک عمومی که هفته ای یک بار به اردوگاه می آمد، به درمان این گونه افراد می پرداخت. تجویز قرصهای والیوم 10 و دیازپام، کار عادی او بود.

  • آزاده بوشهری
۲۴
مرداد


خاطرات آزادگان دفاع مقدس

ورزش کردن به طور کلی ممنوع بود. عراقی ها کشتی و یا ورزش و یا حتی هرگونه نرمشی را ممنوع کرده بودند.

اگر آنها می دیدند کسی یک مقدار ورزش می کند و بشین و پاشویی به خودش می دهد، فوری به او می گفتند که تو داری خودت را برای یک خرابکاری آماده می کنی. بعد او را می بردند و اذیت می کردند.

راوی: «علی قلی بیگی اردوگاه بعقوبه»
  • آزاده بوشهری
۲۳
مرداد


خاطرات آزادگان دفاع مقدس

یکی از روزهایی که «بوشهری» (شهید تندگویان معاون وزیرنفت) و «زربانی» از طریق ضربه زدن به دیوار سلول با هم صحبت می کردند، یک آشپز فضول مچشان را گرفته بود. به «زربانی» پرخاش کرده بود و پنجره را باز کرده و به «بوشهری»، بعد از بد و بیراه گفتن، گفته بود: «می برمت پایین».

منظور از پایین بردن هم یعنی به شکنجه گاه بردن. بوشهری هم چون توصیف کتک خوردن من را شنیده بود و می دانست که پایین بردن یعنی چه، با ضربه زدن به دیوار به من گفت: «تا مدتی با من حرف نزن، چون من زیر نظر هستم». گفتم: «حکمت (اسم آشپز حکمت بود) توپ تو خالی است، زیاد مقید به حرفهایش نباش». ولی برای احتیاط ایشان تصمیم گرفتند مدتی از برقراری ارتباط خودداری کنیم.

این مدت زیاد طول نکشید. شاید پس از سه، چهار روز ما سلامهای صبحگاهی را شروع کردیم ولی دیگر مثل سابق، مکالمه ها را طول نمی دادیم.

«کتاب فرهنگ آزادگان»
  • آزاده بوشهری
۲۲
مرداد


با شنیدن خبر تبادل اسرا ما دیگر در پوست خود نمی گنجیدیم، نماز شکر به جا آوردیم. خداوند را سپاس گفتیم زیرا عزت را به مسلمانان باز گردانید. محوطه ملحق و داخل آسایشگاه، هرجا که هم دیگر را می دیدیم، با چهره هایی باز به هم می نگریستیم، اوضاع محوطه عوض شده بود، دیگر سرباز عراقی با ما کاری نداشت.

احساس می کردیم که از قفس آزاد شده ایم. هر صبح، برنامه صبحگاهی داشتیم که شامل قرائت قرآن با صدای بلند و ترجمه آن، سرود جمهوری اسلامی ایران و اخبار فارسی بود.

«کتاب فرهنگ آزادگان»
  • آزاده بوشهری
۲۰
مرداد


خاطرات آزادگان دفاع مقدس:

در اردوگاه عراقی ها برای آزار دادن بچه ها مخزن دست شویی را خالی نمی کردند تا تمام محیط اردوگاه را کثافت بگیرد و این خود از بزرگترین آزار و اذیت آنها بود که بعد از یک روز در باز می شد و با آن شرایط رقت بار روبرو می شدیم. نه آبی، نه حمامی، هر وقت دوست داشتند آب را باز می کردند و هر وقت می خواستند آب را می بستند.

لحظه ای فکر کنید داخل حمام هستید و صابون به سر و صورت خود زده اید و آنها آب را یک دفعه قطع می کنند و از طرفی بیم آن است که الان صوت آمار را خواهند زد چه حالی به شما دست می دهد و چه می خواهید بکنید.

راوی: «فریدون احمدزاده»
  • آزاده بوشهری
۱۹
مرداد


خاطرات آزادگان دفاع مقدس

هنوز شکنجه‌های رژیم بعث را به یاد دارم. روزی دو بار، با کابل و چوب شکنجه‌ام می‌کردند و بعضی اوقات پاهایم را به پنکه‌ای سقفی که در سالن نسبتاً بزرگی قرار داشت، آویزان می‌کردند و به دنبالش بازجوها می‌آمدند و باز روز از نو...

در آن سالن برادران حزب الدعوه و مجاهدین عراقی هم بودند، با چند نفر ایرانی که بعضی‌هایشان را به صلیب کشانده و از ناحیه کف دست با میخ به دیوار چسبانده بودند، هیچ راهی برای پیدا کردن ارتباط با آن‌ها نبود، رگه‌های دلمه شده خون روی دیوار نمایان بود. چند روزی مرا توی حوض فاضلاب شکلی، تا گردن فرو برده و هر صبح مقداری نان خشک به من می‌دادند. بوی تعفن دیوانه کننده بود نه قدرت نشستن داشتم و نه اینکه قادر به استراحت نسبی بودم.

بعد از یک هفته مرا به سلولی گاوصندوقی شکل که حدود 80 سانتی ‌متر ارتفاع داشت بردند. درون آن باید به حالت چمباتمه می‌نشستم و هیچ جایی برای دراز کردن پا نبود. 45 روز در آن دخمه و زیر شکنجه را با یاد خدا سپری کردم. بعد از هر شکنجه بازجویی می‌شدم. دو ماه را نیز درون سلول تنگ و تاریک گذراندم. یک روز مرا به اتاق شوک الکتریکی بردند و به کلیه اعضاء بدنم، سنجاقک شوک، وصل کردند. این عمل در چندین نوبت انجام گرفت و بعد از آن شروع به زدن با باتوم برقی کردند.

می‌خواستند اعصابم را ضعیف کنند. پنج ماه تحت شکنجه بودم و به لطف خدا هنوز تمرکز حواسم را از دست نداده بودم. چند روز بعد مرا به اتاق کوچکی مثل تاریکخانه عکاسی بردند که درون آن لامپ کوچک قرمز رنگی خاموش و روشن می‌شد. دست‌ها و پاهایم را به یک میز آهنی بستند مثل صلیب روی آن خوابیده بودم. طوقی آهنی به گردن و قسمتی از پیشانی‌‌ام بستند، بالای سرم سه پایه‌ای بود که سرمی به آن وصل بود، آن را طوری تنظیم کرده بودند که قطره قطره روی پیشانی ام بچکد.

تا دو سه روز اول هر طور بود، مقاومت کردم. ولی روزهای آتی، بعد از چند دقیقه داد و فریادم بلند می‌شد. بعد از همه این‌ها مرا نزد ژنرالی بردند. وقتی که پاسخ دلخواه را نمی‌شنید، باتون برقی را به کار انداخت و روی زخم‌ها می‌زد. صورتش مثل خولی‌ها سرخ می‌شد. کنار میزش هیتری بود که کتری پر از آب روی آن قرار گرفته و در حال جوشیدن بود، هنگامی که در حال پاسخگویی بودم، یک دفعه حس کردم که بدنم در حال ذوب شدن است. شروع کردم به داد و فریاد. لحظاتی بعد به ضجه و ناله تبدیل شد، آب کتری را روی کمرم ریخته بود، هیچ گونه حس ترحمی از او بروز نمی‌کرد.

آب کتری را روی کمرم ریخته بود، چشمانم مثل امواج برفکی تلویزیون، چشمک می‌زد. چند دقیقه‌ای نگذشت که از حال رفتم و تا ساعت حدودای شش بعد از ظهر در سلول توانستم چشمانم را باز کنم. چهار و پنج روز کارم آه و ناله بود و لیچار گفتن به بعثی‌ها، تمام زخم‌ها و تاول‌هایم بوی عفونت گرفته بودند. آرزو داشتم اعدامم کنند.

راوی: «محمدعلی بهشتی فر»


  • آزاده بوشهری
۱۷
مرداد


خاطرات آزادگان دفاع مقدس:

در اردوگاه رمادیه، نیروهای بعثی محدودیت زیادی برای نماز خواندن قایل می شدند. آن جا نماز خواندن ممنوع بود ولی بچه ها به طور پنهانی شبها و صبحها، در زیر پتو بدون وضو و با تیمم به طور دراز کشیده نماز می خواندند.

شبی از شب ها در اردوگاه، یکی از بچه های بسیجی نشسته بود و نماز شب می خواند که سربازان عراقی متوجه شدند. صبح روز بعد آن قدر او را زدند که نیمی از بدنش از کار افتاد....

«کتاب مقاومت در اسارت»
  • آزاده بوشهری
۱۶
مرداد


خاطرات آزادگان دفاع مقدس:

یک روز سرهنگ فیصل دستور داد دو تن از اسرا را به ستون حیاط ببندند. بعد شلوار آنها را تا زانو بالا زدند و به پاهایشان گازوئیل ریختند و یک تکه کاغذ روزنامه لوله شده را با کبریت آتش زدند و آن را نزدیک پاهای آغشته به گازوئیل آنان نزدیک کردند.

آتش روزنامه پاهای آن دو اسیر مظلوم را شعله ور کرد. صدای ضجه آنها بلند شد. ما از پشت پنجره شاهد سوختن آنان بودیم. هر کس آن صحنه را می دید متاثر می شد و ناله می کرد و برای آنها اشک می ریخت.

سرهنگ فیصل و نگهبانان در گوشه ای ایستاده بودند و سوختن پاهای آن دو اسیر بی گناه را تماشا می کردند و لذت می بردند. پس از چند دقیقه آن دو را که بی هوش شده بودند از ستونها باز کردند و با آمبولانس به بیمارستان بردند. شدت جراحات طوری بود که تا مدت ها توان راه رفتن نداشتند.

علی بیات پس از این که از بیمارستان مرخص شد تا شش ماه بعد درد می کشید و گاهی بی هوش می شد و وقتی به هوش می آمد می پرسید: «تو بیهوشی آه و ناله کردم؟». گفته می شد: «نه»، و او می گفت: «می خوام حسرت ناله کردن رو به دل بعثیا بزارم».

«کتاب پاداش و کیفر»
  • آزاده بوشهری