شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۰ مطلب با موضوع «خاطرات برادران شهدا :: بوشهر» ثبت شده است

۳۰
آبان


شهید حسین درگویی


چند مدتی که از انقلاب گذشت و صدام بعثی به ایران حمله کرد، حسین وارد جهاد سازندگی شد و فوری به جبهه اعزام گردید. ‏مرتبه ی اول که به جبهه رفت، طوری مجروح شد که انتظار زنده ماندنش را  نداشتیم...

  • آزاده بوشهری
۱۸
آبان

شهید مبارک جمالی

یکی از بستگان، برادرم را در خواب دیده بود و از او گفته سئوال کرده بود: «وضعیت شما در آن دنیا چگونه است؟». شهید در جواب گفته بود: «جای ما خیلی خوبه ، اما وضعیت علما از ما خیلی بهتر است و جای بهتری دارند». شهید درعالم رؤیا به او توصیه کرده بود که تا سفره پر موهبت شهادت گسترده است، سعی کن از این فرصت استفاده کنی.

راوی: «برادر شهید مبارک جمالی»

 

برای مطالعه «خاطرات برادران شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری
۰۷
آبان

شهید مبارک جمالی

از جمله خصلت های نیکی که از برادرم به یادگار مانده و همه از آن تعریف می کنند، خوش قولی و وفای به عهد اوست. ‏یادم می آید که منزل خواهرم به علت پاره ای نواقص احتیاج به کار بنایی داشت. لذا خواهرم از برادرم خواست که او این کار را انجام بدهد.

اما ایشان از این کار امتناع ورزید و گفت: «چون قبل از شما به شخص دیگری برای انجام کار بنایی قول داده ام، باید اول کار او را انجام بدهم، بعد نوبت به شما می رسد. شما می توانید صبر کنید تا نوبتتان برسد و یا اینکه از بنای دیگری بخواهید که این کار را برای شما انجام بدهد».

وقتی که با هم سر کار می رفتیم، او معتقد بود که باید مدت زمانی بیشتر از ساعت موظفی کار، فعالیت کنیم. زیرا مدتی از وقت کار را برای صرف صبحا‏نه سپری کرده ایم، پس باید با نیم ساعت کار اضافه، مانع از ضایع شدن حق صاحب خانه شویم.

راوی: «برادر شهید مبارک جمالی»

 

برای مطالعه «خاطرات برادران شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.

 

  • آزاده بوشهری
۰۶
آبان

شهید مبارک جمالییک نفر خیر زمینی را برای احداث مسجد محل وقف کرده بود. هنوز کمترین کاری در زمینه ساخت مسجد انجام نگرفته بود و تنها یک زمین خاکی بود. ‏برادرم وقت نماز که می شد یک قطعه حصیر بر می داشت و روی زمین موقوفی مسجد می انداخت و شروع به خواندن نماز می کرد. این کار او باعث می شد تا دیگران نیز جمع شوند و بر روی همان حصیر نماز بخوانند. برادرم معتقد بود که هر چند هنوز ساختمان مسجد ساخته نشده ولی همین زمین نیز مسجد محسوب می شود.

من تا مدتی بعد از شهادت ایشان حصیری را ‏که خریده بود و برای برگزاری نماز به زمین محل ساخت مسجد می برد، با خودم به همان مکان می بردم تا مردم بر روی آن نماز بخوانند.

‏یک روز هنگام مغرب فراموش کردم حصیر را با خود به مسجد ببرم. همان شب برادرم به خوابم آمد و بهم گفت: «چرا حصیر را با خودت به مسجد نبرده بودی؟». من از خجالت سرم را پایین انداختم و هیچ جوابی برای گفتن نداشتم.

راوی: «برادر شهید مبارک جمالی»

 

برای مطالعه «خاطرات برادران شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.

 

  • آزاده بوشهری
۳۰
مهر

شهید هادی ابرارخاطره ای از شهید هادی ابرار

هادی در خاطراتش بیان می کند: «بعد از فتح خرمشهر، در روز چهارم روی اسکله در سنگر مشغول نگهبانی بودم. در نیمه های شب صدایی مثل این که چیزی در آب تکان بخورد، به گوشم رسید. کنجکاو شدم و دقت کردم. دیدم یکی از مزدوران بعثی در کمال خواری و جبن خود را زیر سکوی اسکله مخفی نموده است. در صدد نجاتش برآمدم و با پذیرایی از وی، به زبان عربی با او صحبت کردم و به او اطمینان دادم که جانش در امان است و با کمال رافت و مهربانی او را در ‏پشت جبهه به مسئولان تحویل دادم».

راوی: «برادر شهید هادی ابرار»

 

برای مطالعه «خاطرات برادران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

 

  • آزاده بوشهری
۰۱
شهریور


شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان


خاطره ای از شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان

خداخواست تعریف می کرد که در کوههای مناطق غرب، فاصله ی ما تا دشمن ۱۵۰ تا ۳۰۰ متر بود. ما برای رساندن مهمات به سنگرهای دیده بانی و دیگر سنگرها، خیلی مشکل داشتیم، زیرا راه صعب العبور بود و مجبور بودیم مهمات را با قاطر حمل کنیم. با چند نفر در بین کوهها و تپه ها، مهمات را عبور می دادیم و وسایل را به سنگرها می رساندیم.

یک روز تا بالای کوه آمدیم. چیزی نمانده بود که به بچه های خودمان برسیم، ناگهان افسار قاطر از دستمان رها شد و به طرف عراقیها رفت. این همه راه مهمات را آورده بودیم و خیلی راحت، این تجهیزات توسط قاطر به طرف عراقیها سرازیر شد. هیچ راهی نداشتیم جز اینکه نامیدانه برگردیم و مجدداً مهمات را به سنگرهای خط مقدم ببریم.

راوی: «برادر شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان»

 

برای مطالعه «خاطرات برادران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.



  • آزاده بوشهری
۳۱
مرداد


شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان


خاطره ای از شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان

در چهارمین مرحله ای که خداخواست می خواست به جبهه برود، به او گفتم: «تو بمان تا در این مرحله من به جبهه بروم». چون مادرم خیلی دوست داشت که برای خداخواست همسری انتخاب کند. به هر حال از خانواده ای مذهبی و با تقوا، کسی را برای ایشان در نظر گرفتند و ازدواج شهید سر گرفت.

  • آزاده بوشهری
۳۰
مرداد


شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان


خاطره ای از شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان

با خداخواست در راهنمایی و رانندگی ثبت نام کردیم و گواهینامه گرفتیم و پس از مدتی در تعلیمات رانندگی شروع به کار کردیم. آن موقع روزی ۱۵ تومان به ما می دادند. البته مزد اصلی ما ۲۰ تومان بود ولی 5 تومان آن را بخاطر ماشین و نصب تابلو کم می کردند. من و خداخواست حدود سه سال در تعلیمات رانندگی به عنوان مربی کار کردیم تا اینکه سال ۱۳۵۹ از راه رسید و حرکتهای انقلاب در بوشهر با تظاهرات پی در پی مردم، سرعت بیشتری به خود گرفت.

  • آزاده بوشهری
۲۹
مرداد


شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان


خاطره ای از شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان

من و خداخواست، کلاس چهارم ابتدایی بودیم. در پایان سال تحصیلی، کارنامه دانش آموزان را تحویل می دادند و هر کسی باید برای اطلاع از نمراتش به مدرسه می رفت. همان موقع، خداخواست به علت ناراحتی پا عصا به دست بود و به تنهایی نمی توانست به مدرسه برود.

  • آزاده بوشهری
۰۷
مرداد


شهید عبدالحسین اردشیری


عبدالحسین ماشینی داشت و وقتی می خواست به جبهه برود آن را به یکی از دوستانش سپرد تا آن را نگه داری نماید. زمانی که او در جبهه بود دوستش تصادف کرد و ماشین خیلی خسارت دید.

ما به او زنگ زدیم و قضیه ی تصادف و خرابی ماشین را بهش خبر دادیم ولی او در جواب گفت: «دیگر در خصوص مسائل دنیوی با من صحبت نکنید، من دیگر همه چیز دنیا را فراموش کرده ام».

راوی: «برادر شهید عبدالحسین اردشیری»



  • آزاده بوشهری