شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب با موضوع «خاطرات خواهران شهدا» ثبت شده است

۱۰
آبان

شهید مبارک جمالییک روز صبح برادرم به منزل ما آمد. به او گفتم: «چرا امروز سر کار نرفتی؟». گفت: « شکمم درد می کنه، نمی تونم کار کنم». بهش گفتم: «خوب حالا کجا می خوای بری؟». گفت: «می خوام برم بوشهر»، بعد راه افتاد و رفت. ‏ما هر چه منتظر آمدنش شدیم، خبری نشد. تا این که حوالی ساعت یک یا دو بعد از ظهر، یکی از نزدیکان به منزل برادرم آمد و کیفی را که حاوی لباسهایش بود، بهم داد.

به او گفتم: «پس مبارک کجاست؟». در پاسخم گفت: «امروز نیروها از بوشهر داشتند به جبهه اعزام می شدند، ‏مبارک را هم آن جا دیدم. حال خوبی نداشت، به او گفتم بیا تا پیش دکتر برویم، اما او جواب داد: «می خوام پیش دکتر بزرگ (خدا) بروم». بعد یک دست لباس بسیجی گرفت و پوشید و این لباس های شخصی اش است که خدمت شما آورده ام.

راوی: «خواهر شهید مبارک جمالی»

 

برای مطالعه «خاطرات خواهران شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.

 

  • آزاده بوشهری
۰۹
آبان

شهید مبارک جمالیقبل از این که برادرم برای اولین بار به جبهه اعزام شود، با دوستان خود چند عکس گرفته بود. ‏در یکی از روزها که در اتاق دراز کشیده بود، رفتم که یک قطعه عکس بزرگ که به تنهایی گرفته بود، از او بگیرم ولی آن عکس را بهم نداد. وقتی علت را جویا شدم، گفت: «می خواهم این عکس را برای روی قبرم نگه دارم».

‏چند روز بعد از این ماجرا، او به جبهه رفت. دو سه ماهی در جبهه بود و بعد از آن، به مرخصی آمد. برای بار دوم که به جبهه برگشت، پس از دوازده روز خبر شهادتش را از رادیو شنیدیم. من همان  قطعه عکس را برداشتم و بزرگش کردم. این عکس روز تشیع  جنازه اش جلوی تابوتش در دست مردم بود و سرانجام همان طور که دوست داشت، بر روی قبرش نصب کردیم.

قبل از شهاد‏ت برادرم، به شهید شدنش یقین داشتم. راحت تر عرض کند، حضرت امام (ره)  د‏ر عالم رؤیا هدیه ای به من داده  بودند. ‏یک شب د‏ر خواب دیدم که در حال خواندن نماز هستم. حضرت امام (ره) از سمت راست من آمدند. دست د‏ر جیبش ‏کرد و یک اسکناس به اضافه یک تکه کاغذ سفید که در آن مطلبی را نوشتند، کنار من گذاشتند و فرمودند: «این هم برای شما، برای این که بدون هدیه نرفته باشید». پس از آن حضرت امام (ره) تشریف بردند. بعد از رفتن ایشان، از بلندگویی اعلان شد که برای اعزام به جبهه، نیرو می پذیرند. من هم برای رفتن به جبهه مهیا شدم، اما نمی دانم به چه دلیلی برگشتم. 

راوی: «خواهر شهید مبارک جمالی»

 

برای مطالعه «خاطرات خواهران شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.

 

  • آزاده بوشهری
۰۵
آبان

شهید مبارک جمالیبرادرم به پدر و مادرمون بسیار احترام می گذاشت. منزل مسکونی او با منزل مسکونی پدرمان کنار هم بود. بین این دو منزل، دیوار خاصی برای جدا کردن آنها وجود نداشت و همیشه می گفت که تا وقتی زنده هستم، بین  ‏خانه خودم و پدرم دیواری نمی سازم تا همیشه صدای پدر و مادرم را بشنوم و وجود آنها را در خانه ی خودم احساس کنم.  

راوی: «خواهر شهید مبارک جمالی»

 

برای مطالعه «خاطرات خواهران شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.

 

  • آزاده بوشهری
۰۲
شهریور


شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان


خاطره ای از شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان

خداخواست در زمان جنگ، دائم به جبهه می رفت و کمتر در خانه بود. او دوم اسفند ماه سال 1360 بود که به اصرار خانواده ازدواج نمود و بعد از ازدواج نیز علی رغم تصوری که اعضای خانواده داشتند، به جبهه رفت و در عملیاتها شرکت کرد.

او صبح عروسی در مراسم تشییع پیکر شھید علیرضا ماھینی شرکت نمود و وقتی برگشت موضوع رفتن به جبهه را مطرح کرد که با اعتراض مادر و بقیه اعضاء خانواده مواجه شد. او وقتی مخالفت شدید خانواده را دید از روی ناچاری، برادر دیگرمان که جفت دوقلویش بود را به جای خود به جبهه فرستاد، ولی باز هم آرام نگرفت و چندین بار به من گفت: «احساس می کنم که دنیا خیلی برایم تنگ شده و نمی توانم در این غربتکده بمانم».

این سخنانش در گوشم بود تا اینکه یک روز که در مراسم نماز جمعه شرکت کرده بود، وقتی به خانه برگشت، با چهره ای نورانی و بشاش، گفت: «دیگر تمام شد، من تصمیم خودم را گرفتم» و ما جز اینکه همگی مات و مبهوت به او خیره شویم، کار دیگری از دستمان بر نمی آمد.

راوی: «خواهر شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان»

 


  • آزاده بوشهری