شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۶ مطلب با موضوع «خاطرات مادران شهدا :: بوشهر» ثبت شده است

۰۵
آذر

شهید نصرالله سبیعی

روزی به برادرش گفته بود که می خواهم ازدواج کنم و همسر آینده ام ‏را در شیراز انتخاب کرده ام. برادرش کاملاً با ازدواج او مخالفت کرد و او نیز حرف برادر بزرگش را پذیرفت و از ازدواج منصرف شد. ‏‏یک بار هم خودم به او گفتم: «مادرجان، تو آلان بزرگ شده ای و باید ازدواج کنی». او در جوابم حرفی زد که نشان می داد شهادتش را پیش بینی کرده است...

  • آزاده بوشهری
۰۴
آذر

شهید نصرالله سبیعی

پسرم ‏همیشه به من می گفت: «مادرجان، ان شاء الله شما را به کربلا می برم، شما را به مکه می برم». همیشه مرا تکریم می کرد. وقتی هم بزرگ شد و دوره ی راهنمایی را به پایان رساند، می گفت: «مادرجان، با این اوضاع جنگ، دیگر من هیچ علاقه ای به زنده ‏ماندن و زندگی ندارم. دوست دارم در راه اسلام قدم بردارم و از آن دفاع کنم و بجنگم و هیچ دلبستگی به این دنیا ندارم». عاقبت هم رفت و شهید شد و به آرزویش رسید...

  • آزاده بوشهری
۰۳
آذر

شهید نصرالله سبیعی


فرزندم نصرالله فردی بسیار مؤمن و متدین بود. او نمازش را به خوبی به پا ‏می داشت و همچنین روزه هایش را به خوبی می گرفت. بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بود. ‏اجازه نمی داد کسی در مقابلش پشت سر کس دیگه ای صحبت کند. اگر در حضور او غیبت کسی را می کردند، دو دستش را بر روی گوش هایش می گذاشت و می گفت: «دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم»....  

‏‏وقتی من چیزی را از بازار به صورت نسیه می خریدم، بهم می گفت: «مبادا فراموش کنی و بدهی خود را نپردازی. اگر تو فراموش کنی، فردای قیامت حتماً تو را به پای حساب می کشند و آن جا این قرض ها و نسیه ها فراموش نمی شود».

‏پسرم خیلی مهربان و ضعیف نواز بود. وقتی در بندرعباس دوره آموزشی را می گذراند و حدوداً 17 ‏سال داشت، چند روزی را مرخصی گرفته و به منزل آمده بود. آخرین روز مرخصی اش، یک روز بارانی بود. باران به شدت می بارید و همه ی کوچه های خاکی، پر از گل شده بودند.

در همین اوضاع و احوال، سائلی در خانه ی ما را زد. ‏نصرالله مرد فقیر را با احترام به داخل منزل راهنمایی کرد. برای فقیر غذا آورد و پس از صرف غذا، او را به مسجد ولی عصر(عج) برد و برگشت.  من به او گفتم: «تو امروز باید به بندرعباس برگردی و فکر می کنم حالا اتوبوس هم باید حرکت کرده باشد و تو جا مانده باشی». پسرم گفت: «من برای این که فقیر را احترام و اطعام کرده ام ان شاءالله از اتوبوس جا نمی مانم». پس از آن خداحافظی کرد و به بندرعباس رفت.

راوی: «مادر شهید نصرالله سبیعی»

 

برای مطالعه خاطرات «مادران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.


  • آزاده بوشهری
۰۲
آبان

شهید حسن افشانمهرمادر شهید حسن افشانمهر در خصوص آخرین اعزام فرزندش می گوید: حسن موقعی که می خواست به جبهه برود، شبش با همه ما خداحافظی کرد. من فکر کردم می خواهد شوخی کند. گفتم: «دو مرتبه رفتی، مرتبه سوم دیگه نمی خواد بری». گفت: «نه، من میرم». خیلی خوشحال بود، بهم توصیه می کرد که گریه نکن. با همه همسایه ها خداحافظی کرد و رفت.

  • آزاده بوشهری
۰۵
شهریور



خاطره ای از شهید محمد فشنگ ساز

کلاس سوم دبیرستان که بود ما رفته بودیم مشهد، زمانی که از مشهد آمدیم صبحی بود که محمد در را برای ما باز کرد. من تعجب کردم که آن وقت روز در خانه است. از او سئوال گرفتم که چه عجب در خانه هستی؟ گفت: «از سپاه درآمده ام و می خواهم درسهایم را ادامه بدهم». البته این ظاهر قضیه بود. اصل قضیه این بود که سپاه با رفتن محمد به جبهه بخاطر سن کمش موافقت نمی کرد. البته این موضوع را به ما نمی گفت.

  • آزاده بوشهری
۰۳
شهریور


شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان


خاطره ای از شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان

خداخواست چهار بار به جبهه اعزام شد و هدفی جز رضایت الهی نداشت. او برای پیروزی لشکر اسلام و سرنگونی صدام و آمریکائی ها راهی جبهه نبرد شد و برای پیروزی اسلام و تداوم راه شهیدان، شجاعانه جنگید.

شب دوم فروردین بود که از شهادت خداخواست با خبر شدیم، آن شب برادرم نزد چند نفر از رزمندگانی که تازه از منطقه شوش برگشته بودند می رود و از احوال خداخواست می پرسد که آنها هم به ایشان خبر شهادت خداخواست را می دهند.

برادرم همان شب به منزل ما آمد و این خبر را به ما داد. من خدا را شکر کردم و گفتم: «این دو پسرم نیز باید در راه اسلام، راهی جبهه شوند و خودم را هم به جبهه ببرید تا برای رزمندگان غذا درست کنم و لباسهایشان را بشویم».

راوی: «مادر شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان»

 

برای مطالعه «خاطرات مادران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.



  • آزاده بوشهری
۲۳
مرداد


خاطره ای از شهید عابدین (اصغر) بهفروز:

اصغر در عملیات بستان در نهم آذر ماه سال 1360 ‏شهید شد و به آرزویش رسید. پیکر او هم بعد از 17 ‏روز به دست ما رسید . ‏

خدا شاهد است که وقتی بالای پیکر پسرم حاضر شدم و به او نگاه ‏کردم، رویش هنوز تازه ‏و سالم بود. انگار همین الان به خواب رفته بود. با آنکه 17 ‏روز از شهادتش می گذشت. ‏پسرم بدنی سالم و طبیعی داشت. یک تیر به قلب و یک تیر هم به گلویش خورده  ‏بود. در کنار پسر شهیدم، دستهایم را بالا کردم و از خدا تشکر نمودم.

«مادر شهید اصغر بهفروز»
  • آزاده بوشهری
۲۲
مرداد


خاطره ای از شهید عابدین (اصغر) بهفروز:

هنگامی که اصغر به مدرسه می رفت چون مدرسه ی او دور بود روزی یک تومان به او برای کرایه ی ماشین می دادم. این پسر راههای طولانی را طی می کرد و این یک تومانها را جمع می نمود و هر گاه که من کمی دستم تنگ می شد و احتیاج به پول پیدا می کردم، پس انداز خود را به من می داد.

او تا زمانی که شهید شد حتی یک بار هم یک لباس نو نپوشید، هر چه سعی می کردم تا برایش لباس نوی بگیرم قبول نمی کرد. با آنکه سن کمی داشت ولی از فکر بالایی برخوردار بود. گاهی به او می گفتم: «مادرجان چرا لباس نو نمی پوشی»، می گفت: «خجالت می کشم و احساس گناه می کنم، چون در مدرسه عده ای هستند که نمی توانند لباس نو بخرند و لباسهایشان کهنه و مندرس است، اگر من لباس نو به تن کنم شاید دل آنها رنجیده شود».

به دایی اش می گفت: «دایی لباس نو بخر، چند ماه آن را به تن کن، آن وقت به من بده تا بپوشم». می گفتم: «مادرجان این چه کاری است که تو می کنی؟». می گفت: «در مدرسه دانش آموز مستضعف زیاد است، این طوری راحت ترم». هر گز نشد که من یک پیراهن یا شلوار نوی برای اصغر بخرم.

«مادر شهید اصغر بهفروز»
  • آزاده بوشهری
۱۹
مرداد


خاطره ای از شهید عابدین (اصغر) بهفروز:

آخرین باری که به جبهه اعزام شد و عضو گروه جنگهای نامنظم بود، یک نفر خبر آورد که اصغر شهید شده است. برای ‏پیگیری قضیه همراه با یکی از بستگان به اهواز رفتم. از صبح تا ساعت 4 ‏عصر در ‏خیابانهای اهواز و بیمارستانها جستجو کردیم، ولی چیزی دستگیرمان نشد تا اینکه ‏در یکی از چهار راههای اهواز مینی بوسی خاکی رنگ را دیدیم. ‏من خوب که نگاه کردم، دیدم اصغر از داخل آن مینی بوس برای ما دست تکان می دهد.

با خوشحالی او را به کسی که همراهم بود نشان دادم و گفتم: «اینکه دارد دست تکان می دهد، اصغر است». او با تعجب گفت: «تو که می گفتی اصغر شهید شده»، و من در پاسخ او گفتم: «نه، به خدا مطمئنم او اصغر است».

اصغر پیاده شد و به طرف ما آمد. من با ناباوری او را در آغوش گرفتم و خدا را شکر کردم. خدا شاهد است که در آن لحظه از فرط خوشحالی، نمی دانستم باید چکار کنم. بعد با هم به بیمارستان طالقانی آمدیم و از آنجا به بوشهر زنگ زدیم.

حدود ساعت 5 ‏عصر بود. گفتم: «پسرم، بیا تا امشب به مسافرخانه برویم و شب پیش ما بمان». اما او گفت: «‏نه مادرجان، عملیات در حال شروع شدن است و همه ی بچه ها آمده اند حمام کنند و خودشان را برای عملیات آماده نمایند. اگر من همراه آنان نروم، از عملیات عقب می مانم». اصغر رفت و آخرین دیدار ما ، فقط یک ساعت به طول انجامید. ‏

«مادر شهید اصغر بهفروز»
  • آزاده بوشهری
۱۶
مرداد


خاطره ای از شهید عبدالکریم افتخارکار:

حسین پسر بزرگم در ناوچه روی دریا بود و خیلی نگران او بودم. همین طور نشسته بودم و با خودم حرف می زدم و می گفتم که الان ناوچه ها را می زنند و این طور و آن طور می شود. کریم هم در جبهه بود اما زیاد نگران او نبودم. ساعت 3 ‏شب بود که در زدند، به طرف در دویدم. صدا زدم: «حسین، حسین، تویی پسرم». کریم از پشت در گفت: «منم، در را باز کن مادر، مگر حسین هنوز نیامده ؟».

‏در را باز کردم و در آغوش گرفتمش، سر تا پایش خاکی بود. شش روزی نزد ما بود. عکسهایی هم گرفت و به من داد. بعد هم گفت: «می خواهم بروم. دیگر این دنیا برایم هیچ ارزشی ندارد، من دوازده روز پس از شهید بشکوه، زنده هستم». همان طور که گفت، شب دوازدهم نیز شهید شد.

«مادر شهید عبدالکریم افتخارکار»
  • آزاده بوشهری