شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۲۵ مطلب با موضوع «خاطرات همرزمان شهدا» ثبت شده است

۱۷
آبان

شهید علیرضا ماهینی

  • آزاده بوشهری
۱۴
آبان

شهید مبارک جمالیشب حمله به طور اتفاقی، با مبارک جمالی برخورد ‏کردم. یکی دو ساعت کنار هم نشستیم و با هم گپ زدیم. او به من تذکری داد‏ و گفت: « پس از شهادتم، نبینم که هر روز از کنار گلزار شهدای چغادک رد بشی و با خودت بگی برم بر سر مزار شهید جمالی فاتحه بخونم، لازم نیست هر روز این کار رو بکنی»، در‏ همین حین گفت: «من بدشانسم، می ترسم از دوستانم که به خط مقدم می روند جا بمونم». پس از این حرف از من خداحافظی کرد و رفت...

  • آزاده بوشهری
۱۲
آبان

شهید مبارک جمالیاردیبهشت ماه سال 1361 در سیزدهم رجب، یعنی همزمان با ولادت حضرت علی (علیه السلام)، قرار بود که عملیات «بیت المقدس» در «رقابیه ی فکه» انجام شود. ‏من از طریق جهاد سازندگی اعزام شده بودم و با تانکر برای رزمنده ها آب می بردم. اما شب عملیات بنا بر نیاز، کامیون های حامل رزمندگان اسلام را تا جایی که امکان داشت، به خط مقدم نزدیک می کردیم و چون زمین منطقه عملیاتی ماسه زار بود، نمی توانستیم رزمندگان را جلوتر ببریم و تا ظهر به نزد نیروهای جهاد برگشتیم...

نیروهای برگشته از خط مقدم هم آن جا بودند و تدارکات ‏نیز مشغول پذیرایی از آنها بود و با کمپوت و ... از آنها پذیرایی می شد.  ‏من هم همان جا ایستاده بودم تا چیزی برای نوشیدن پیدا کنم و از تشنگی خلاص شوم. توی همین حال و هوا بودم که ناگهان دستی به روی شانه ام خورد. برگشتم وبا تعجب دیدم که  جمالی است. همدیگر را در آغوش گرفتیم. به او گفتم: «تو کجا، این جا کجا؟». او به مزاح گفت: «جای تو این جا نیست، من که قبلاً آمده ام و باید باز هم می آمدم».

پس از سلام و احوال پرسی مفصلی که صورت گرفت، به من گفت: «فلانی، تا می تونی مرا ببوس که دیگر مرا نخواهی دید و من مطمئنم که شهید خواهم شد و البته تو هم بر نمی گردی». ‏با این سخنش شهادت خودش را پیشگویی کرد.

راوی: «همرزم شهید مبارک جمالی»

 

برای مطالعه «خاطرات همرزمان شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری
۰۸
آبان

شهید مبارک جمالیعلی رغم همه مشکلات و خطراتی که وجود داشت، اما جمالی روحیه اش بسیار عالی و در خط مقدم بسیار راحت و آرام بود. حدوداً دوازده شبانه روز در خط مقدم بودیم. وقتی که در سنگر نشسته بودیم و گاهی اوقات ترکشی وارد سنگر می شد، به مزاح می گفت: «مگه نمی بینی این جا آدم نشسته؟ چرا خمپاره می فرستید، نمیگی شاید کسی شل و کور بشه؟».

یکی از کارهای بسیار جالب و آموزنده شهید در خط مقدم این بود که مرتباً در خاکها جست و جو می کرد و فشنگهای سالم و استفاده نشده رو جمع آوری و آنها رو با نفت کاملأ تمیز می کرد و در خشاب می گذاشت و گاهی می شد که یک خشاب را به همین نحو به طور کامل پر می کرد.

راوی: «همرزم شهید مبارک جمالی»

 

برای مطالعه «خاطرات همرزمان شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری
۰۳
آبان

شهید حسن افشانمهرهمرزم شهید حسن افشانمهر در خصوص روحیات شهید قبل از شهادت این چنین می گوید: ‏‏هر کسی که افشانمهر را می شناخت، از خصوصیات اخلاقی و رفتاری او اطلاع داشت. شخصیتی ساده و بی آلایش بود که تنها وقتی سخنی خلاف شرع و عقل می شنید، با آن برخورد می کرد...

  • آزاده بوشهری
۲۷
شهریور


شهید محمدعلی همیشه بهار


سرانجام شب موعود فرا رسید. در سوم دی ماه سال 1365 ‏عملیات کربلای چهار آغاز شد. من و محمدعلی همراه سایر رزمندگان سوار بر قایق شدیم و از جزیره مینو به سمت دشمن حرکت کردیم...

  • آزاده بوشهری
۲۶
شهریور


شهید محمدعلی همیشه بهار


آن روز من و محمدعلی همراه سایر رزمندگان در محل نماز جمعه جمع شده بودیم و آماده می شدیم تا در قالب سپاهیان حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) به جبهه اعزام شویم....

  • آزاده بوشهری
۲۱
شهریور


شهید ناصر میرسنجری


در منطقه که بودیم، ناصر طرحی ارایه داد به نام «گروه پیشمرگ»، ‏چون اکثر فرماندهانی که در عملیات به جلو می رفتند، شهید می شدند....

  • آزاده بوشهری
۲۰
شهریور


شهید ناصر میرسنجری


6 روز در اهواز بودیم بعد ما را به دهلاویه منتقل کردند. گروه ناصر زودتر از دیگر گروهها عازم منطقه شد. ما یک شب دیگر در سوسنگرد ماندیم و فردای آن روز با گروه محمود باشی به دهلاویه رفتیم...

  • آزاده بوشهری
۱۹
شهریور


شهید ناصر میرسنجری


یادم می آید با پنج مینی بوس به سمت اهواز حرکت کردیم. ناصر عده ای را جدا کرد و به مینی بوس جهاد که آخر همه قرار داشت، برد. راننده ی آن مینی بوس پیرمردی بود که خیلی تند رانندگی می کرد. ناصر پیش او رفت و به آرامی به ایشان گفت: «کمی آهسته برو، این ماشین بیت المال امانت دست ماست، اشکال ندارد که کمی دیرتر برسیم».

‏شب به اهواز رسیدیم و مشغول عزاداری شدیم و گروه نوحه خوانی تشکیل دادیم. بچه ها گرد ما جمع می شدند و به مراسم سینه زنی ما علاقه نشان می دادند. حال و هوای عجیبی داشتیم. شب سوم، عزاداری ما خیلی گرم شد. در آن شب، ناصر با صدایی رسا ‏و پر سوز و گداز، عاشقانه مدیحه سرایی می کرد و بچه ها را  دلسوزانه به اتحاد و همبستگی دعوت می نمود.

‏وقتی برادران به ناصر می گفتند: «امشب، شب عاشورا است»، او می گفت: «هر شب، شب عاشوراست». ‏ناصر فردی خاشع و فروتن بود. مدت زیادی در منطقه خدمت کرده و عملیات های سختی انجام داده بود. 

راوی: «همرزم شهید ناصر میرسنجری»

 

برای مطالعه «خاطرات همرزمان شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.


  • آزاده بوشهری