شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۵ مطلب با موضوع «خاطرات پدران شهدا» ثبت شده است

۰۷
آذر

شهید عبدالرزاق معرفاوی

 

وقتی که متوجه شدم عبدالرزاق مجروح شده و به ما حرفی نزده است و هنگامی که تکه پارچه ی سفیدی را که به عنوان کفش به او داده بودند، در کیفش مشاهده کردم، خیلی نگران شدم. به او گفتم: «عزیزم، تو از طرف ما هیچ اجباری برای رفتن به جبهه نداشته ای، الآن هم وظیفه ی بسیار خطرناکی به عهده داری، تو در گشت و شناسایی ها شرکت می کنی، تو تکاور هستی، کارت بسیار خطرناک است، می تونی میدان جنگ را رها کنی».

اما ‏او در پاسخم گفت: «من هیچ وقت فراموش نمی کنم، وقتی که جنگ شروع شد، چقدر بمب ها و خمپاره ها که بر سر خواهر، برادر و هموطنانم  فرود آمد. ‏این چیزها را فراموش نمی کنم. این بعثی ها کسانی هستند که کسی نباید از آنها بگذرد. بلکه باید جانانه در مقابل آنها ایستادگی کرد». ‏من هم چون دیدم خودش راضی است، مانع رفتن او نشدم.

راوی: «پدر شهید عبدالرزاق معرفاوی»

 

برای مطالعه «خاطرات پدران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری
۰۶
آذر

شهید عبدالرزاق معرفاوی

 

پسرم مردی بسیار چالاک و نترسی بود. هیچ ترسی از صداهای مهیب و وحشتناک خمپاره و توپ نداشت. گاهی اوقات در حین انجام کار در نخلستان، صدای انفجار به گوش می رسید. به او می گفتم که روی زمین دراز بکش و مواظب خودت باش. اما او می گفت: «نترس پدر، هر چه خیر باشد، پیش می آید»...

‏اولین بار که به جبهه رفت، موقع سربازیش بود. دوره ی آموزشی را در پادگان نیروی زمینی ارتش در کرمان گذراند. سپس برای ادامه ی خدمت مقدس سربازی به دهلران اعزام شد. یک بار هم برای ماموریت به سر پل ذهاب رفت و در آن جا به درجه ی رفیع شهادت رسید.

‏‏در محل خدمت به عنوان تکاور انجام وظیفه می کرد. بنا به گفته ی خودش، او و همرزمانش خط شکن بودند و کارهای گشت و شناسایی و پاتک زدن را بر عهده داشتند. پسرم می گفت: «پدر، من با اختیار و میل خودم به جبهه رفتم و کسی مرا مجبور نکرده ‏است. اگر اتفاقی برای من افتاده، خدای ناخواسته شما نگویید که از فرستادن فرزندم به جبهه پشیمان و نادم هستم».

راوی: «پدر شهید عبدالرزاق معرفاوی»

 

برای مطالعه «خاطرات پدران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری
۰۴
آبان

شهید حسن افشانمهر

پدر شهید افشانمهر می گوید: حسن همیشه از من می خواست دعا کنم تا مانند حضرت علی اکبر (علیه السلام) با فرق شکافته از دنیا برود، همانطور هم شد. حسن در تیررس مستقیم دیده بان دشمن بوده و آتش دشمن خیلی سنگین بر سر رزمندگان فرو می ریخته، حسن از سنگر بیرون می آید و به بچه ها می گوید: «همگی همت کنید و ‏بروید جلو». در همین حین، دیده بان دشمن  پیشانی حسن را نشانه می گیرد و شلیک می کند.

راوی: «پدر شهید حسن افشانمهر»

 

برای مطالعه «خاطرات پدران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

 

  • آزاده بوشهری
۲۲
شهریور


شهید محمدرضا وحدتیان


خاطرم هست جنگ که شروع شد، هر وقت تعداد شهدا بیشتر می شد نفرات بیشتری بصورت داوطلب به جبهه اعزام می شدند. چه بسیار نوجوان هایی که صبح برای اعزام از خانه بیرون می آمدند، در حالی که خانواده هایشان هم از موضوع خبر نداشتند....

  • آزاده بوشهری
۱۷
مرداد


خاطره ای از شهید عبدالکریم افتخارکار:

پس از پایان عملیات کربلای 5 پسر خواهرم که در عملیات حضور داشت، تسویه حساب می کند تا به خانه برگردد. او کریم را در منطقه سالم می بیند، فقط به طور جزیی زخمی شده بود. پسر خواهرم به او می گوید: «کریم، تسویه حساب کن تا برگردیم بوشهر». ولی کریم قبول نمی کند و می گوید: «من هنوز اینجا کار دارم». این خواست خدا بود که او بماند و به افتخار شهادت نائل شود.

یک روز در روستای کره بند در مراسم فاتحه ای بودم. پس از خواندن قرآن کناری نشستم و مشغول قرائت فاتحه شدم. پسر خواهرم آمد و گفت: «دایی، کریم مفقودالاثر شده است». به راحتی گفتم: «هیچ اشکالی ندارد. کریم در راه خدا رفته و کسانی که در راه خدا پا گذارند سعادتمند واقعی هستند».

‏‏کریم تا 6 ‏ماه مفقودالاثر بود. پس از این مدت من و مادرش قصد زیارت امام رضا (علیه السلام) را کردیم. جمعه ای بود، من آن روز به نماز جمعه نرفتم، عصر به مسجد رفتم. یکی از بچه ها بهم گفت: «می دانی که پیکر کریم را آورده اند؟». این در حالی بود که مسئولین، هیچ گونه خبری به ما نداده و ما را از آوردن پیکر شهیدمان مطلع نکرده بودند. کمی ناراحت شدم، زیرا ما در حال سفر بودیم و اگر می رفتیم و این عزیزان را می آوردند، معلوم نبود که مراسم پسر ما چه می شد.

‏روز شنبه ساعت 11 از بنیاد شهید نزد من آمدند. از آنها خواستم که برای بار آخر پسرم را ببینم. سوار آمبولانس شدم. شهادت کریم در سوم بهمن ماه سال 1366 ‏بود و پس از حدود 6 ‏ماه در شهریور ماه، پیکرش به دست ما رسید.

‏وارد بهشت صادق شدم. شهدا را داخل اتاقی گذاشته بودند. وقتی خواستم وارد اتاق شهدا شوم، گفتند: «‏اگر امکان دارد، داخل نشوید». گفتم: «یعنی من پسرم را نبینم». گفتند: «پیکر شهدا مدتها زیر خاک یا روی زمین بوده، شاید این عامل باعث شده که آسیبی به پیکر آنها وارد شده باشد». گفتم: «چرا مانع دیدار من با پسرم می شوید؟ مگر در من حالت غیر عادی و یا گریه و ناله می بینید، من بر خود تسلط دارم و مطمئن باشید که اصلأ ناراحت نخواهم شد».  

‏وارد اتاق شدم و بالای سر پسرم ایستادم. به جان خودش قسم که ذره ای تغییر نکرده بود. هنوز فانوسقه اش دور کمر و پوتین در پایش بود. گویی به خواب شیرینی فرو رفته و به آرامش ابدی دست یافته بود. ‏به طرز شگفت انگیزی بدنش سالم مانده و تنها جراحاتی در ناحیه شکم داشت.

«پدر شهید عبدالکریم افتخارکار»
  • آزاده بوشهری