شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

این جوون شفایش را می گیره

شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۰۵ ق.ظ

جانبازان
 

خاطرات پزشکان دفاع مقدس

یک مجروح جنگی داشتم که چهار ماه توی بیمارستان شهدای تجریش بود. دو تا رانش و دو تا ساقش شکسته بود. دیواره شکم اصلاً نداشت و روده هایش را هر روز می دیدم. خانواده هم مرتب برای بهبودی او متوسل می شدند. یک روز مادر این مریض آمد و گفت: «آقای دکتر ما امشب برای پسرمان مراسمی داریم و قرار است که شفای او را از یک پیر دیر بگیریم، تو هم اگر بیائی بد نیست»...

ماندم مات که چه کنم؟ دل مادر را نمی توانستم بشکنم، شب به خانه آن ها رفتم. دیدم مراسم دعا و نماز برپاست و بعد یک دفعه چراغ را خاموش کردند و در تاریکی دعا را ادامه دادند و باز چراغها روشن شد و غذائی هم دادند. تا نیمه های شب این جریان ادامه داشت.

بالاخره به منزل برگشتم. منزل من بغل بیمارستان شهداست و من عادت داشتم به عنوان رئیس بخش ارتوپدی بیمارستان، هر شب قبل از خواب سری به مجروحین بزنم. اگر نمی رفتم واقعاً آرامش نداشتم و خوابم نمی برد. مادر این پسر قبل از خارج شدن از خانه اش، یک تکه نبات به من داد و گفت: «آقای دکتر، بیمارستان که می روی این نبات را بگذار گوشه لپ این جوون. این جوون شفایش را می گیره».

منه پزشک، چندین سال تحصیل کرده، نبات ببر بذار دهن مریض، می خواستم بگویم: «این مسخره بازیها چیه، این حرفا چیه»، ولی گفتم دل اینا می شکنه، وقتی اعتقاد دارند من چرا دخالت کنم. رفتم توی بخش و نبات توی دستم بود. دیدم اگر بخواهم جلوی این پرستارها، این نبات را بدهم به این مجروح جنگی، این پرستارها چی می گویند، اینها به من نمی خندند. بالاخره به هر بهانه ای بود، آنها را بیرون کردم و نبات را به دهانش گذاشتم. بعد رفتم خانه و به کارهای خودم رسیدم و به کار این دنیا کمی خندیدم.

صبح ساعت 7 به بیمارستان رفتم، به مجرد این که پرستار مرا دید، گفت: «آقای دکتر، آن مجروح فوت کرده. می دانستم مقصودشان کیست. ای داد و بیداد، عجب کاری کردم من، این اشتباهی بود که من مرتکب شدم. نباته کار خودشو کرد. من حالا جواب پدر و مادر این جوان را چه بدهم؟ چند دقیقه نگذشته بود و من در دلهره پاسخ می سوختم که دیدم پدر و مادر مجروح سراسیمه آمدند تو. من هم مانده بودم که چه طوری این خبر را به آن ها بدهم. خودشان مثل این که از قیافه من فهمیدند که چه اتفاقی افتاده است.

آدمهائی که داشتند با عجله و با ناراحتی به سمت من می آمدند، من هر لحظه منتظر بودم که گلایه ای، چیزی از آ نها بشنوم. یک دفعه دیدم که آرام شدند و به آهستگی به طرف من آمدند. من به عنوان معترضه گفتم: «اون نباتو که به من دادید و گفتید شفاشو می گیریم این بود؟ من چهار ماه تمام این مریض را با بدبختی زنده نگاه داشتم. این نبات شما که شفا نداد، چرا این کارو کردید؟». پدرش گفت: «آقای دکتر، شفا گرفت، شفا که به این دنیا نیست. خدا خوبش کرد و شفایش را داد، شما به این مسئله شک نکنید».

من به خدا ماتم برد. مانده بودم که اینها چه می گویند، آن موقع ها که این جوری نبود و هنوز مسئله شهید و شهادت توی جامعه جا نیفتاده بود. ما هنوز خودمان هم نمی فهمیدم که چه خبره. من وقتی این آرامش را در چهره پدر دیدم تعجب کردم که این چه طور ممکنه که او شب برای سلامتی پسرش دعا کرده باشه که خدایا بچه مرا شفا بده و صبح دیده باشه که بچه اش فوت کرده و بگه که نجات پیدا کرده. این درسهای عبرت برای من، از درسهای پزشکی بیشتر اهمیت داشت.

«کتاب پرسه در دیارغریب»

 

برای مطالعه «خاطرات پزشکان» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

 

  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی