سه روز بعد از ازدواج به جبهه رفت

خاطره ای از شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان

در چهارمین مرحله ای که خداخواست می خواست به جبهه برود، به او گفتم: «تو بمان تا در این مرحله من به جبهه بروم». چون مادرم خیلی دوست داشت که برای خداخواست همسری انتخاب کند. به هر حال از خانواده ای مذهبی و با تقوا، کسی را برای ایشان در نظر گرفتند و ازدواج شهید سر گرفت.

من از طریق بسیج به شیراز اعزام شدم و دقیقاً 48 ساعت بعد خداخواست ازدواج کرد. هنوز سه روز از اقامت ما در شیراز نگذشته بود که با کمال تعجب دیدم او نیز به شیراز آمد و به ما ملحق شد. به او گفتم: «چرا آمدی؟ مگر به مادرم قول ندادی که این بار من به جای تو به جبهه بروم و وقتی برگشتم شما به جبهه بروی؟». گفت: «بیا تا برات تعریف کنم». رفتم پیشش و ماجرای اتفاقی که در نماز جمعه برایش افتاده بود را برایم تعریف کرد.

او ۲۱ نفر از بچه ها را با خود به شیراز جهت اعزام به جبهه آورد. از شیراز به اهواز رفتیم و پس از آنکه چند روزی در این شهر ماندیم بعد به شوش انتقال یافتیم و به خط مقدم رفتیم.

دشمن حدود ۱۰۰ متر با ما فاصله داشت. چند روزی در آن خط مستقر بودیم و خودم از نزدیک شاهد رشادت و دلاوری خداخواست بودم. یک شب دشمن از ساعت ۲ به مدت دو ساعت، شدیداً بر سر ما آتیش تهیه ریخت. آن شب خیلی به ما سخت گذشت.

در این حین خداخواست با مهارت و تبحر خاصی مسیر را طی کرد و وارد سنگر ما شد. با تعجب به این فکر کردم که او چگونه بدون اینکه ما متوجه شویم، خودش را به ما رساند. گفتم: «خداخواست کار بسیار خطرناکی کردی».  گفت: «آمده ام به شما روحیه بدهم و بگویم که اصلاً با دیدن این آتش تهیه هراسی به خود راه ندهید، چون ما در مراحل قبل نیز وقتی در خط مقدم  قرار می گرفتیم، اوضاع خیلی برایمان سخت بود اما بعد که عملیات شروع می شد، دشمن را تار و مار می کردیم».

راوی: «برادر شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان»



برای مطالعه «خاطرات برادران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.