شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

کتک مفصلی به او زد

يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۳۹ ق.ظ


شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان


خاطره ای از شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان

من و خداخواست، کلاس چهارم ابتدایی بودیم. در پایان سال تحصیلی، کارنامه دانش آموزان را تحویل می دادند و هر کسی باید برای اطلاع از نمراتش به مدرسه می رفت. همان موقع، خداخواست به علت ناراحتی پا عصا به دست بود و به تنهایی نمی توانست به مدرسه برود.

ما دو قلو بودیم و هر دو در یک کلاس درس می خواندیم. آن زمان هر کس که قبول می شد، بنا به رسمی که بود باید مبلغی را به عنوان هدیه به مستخدم مدرسه که یک سال زحمت کشیده بود، می داد. اعلام کردند که رضاعلی شکریان قبول شده است و بیاید کارنامه اش را بگیرد. من که سر پا و سر حال بودم، بلافاصله مبلغ ۱۰ ریال به مستخدم مدرسه دادم و کارنامه را تحویل گرفتم و سریع به منزل برگشتم.

از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. پدر و مادرم پرسیدند: «چکار کردی؟»، گفتم: «قبول شدم». گفتند: «پس کو خداخواست؟ او چه کرد؟». گفتم: «از او خبری ندارم».

پس از یک ساعت، خداخواست عصا به دست، وارد منزل شد و پدر و مادرم با هیجان به سمت او رفتند و گفتند: «نتایج تو چه شد؟». او هم گفت: «مدیر مدرسه آقای احمدزاده گفت که سال دیگر شاگرد اول هستی؟». گفتند: «فعلاً کاری به سال دیگر نداریم، نتیجه ی امسالت چه شد؟». سرش را خم کرد و گفت: «مردود شدم». پدرم هم ناراحت شد و کتک مفصلی به او زد.

سال بعد، مدرسه ما «فخر دایی» پشت مسجد توحید بود. هر دوی ما در مدرسه ثبت نام کردیم. سال تحصیلی شروع شد و هر دانش آموز به کلاس خود می رفت. مدتی از سال تحصیلی گذشت و امتحانات ثلث اول شروع شد. امتحانات را پشت سر گذاشتیم و در آستانه امتحانات ثلث دوم بود که دو نفر به عنوان بازرس از طرف آموزش و پرورش شهرستان به مدرسه آمدند و با مدیر و ناظم، وارد کلاس پنجم شدند.

صدا زدند: «علیرضا شکریان»، گفتم: «بله». گفتند: «خیلی زرنگی؟». گفتم: «بد نیستم، درسم خوب است». من که از لو رفتن موضوع خبر نداشتم، برای تاکید بیشتر، گفتم: «تقریباً زرنگ هستم». گفتند: «بلند شو و با کتابهایت از کلاس بیا بیرون». بعد به من گفتند: «بقول خودت خیلی زرنگی؟ آن بنده خدا قبول شده بود، تو کارنامه قبولی او را گرفتی و آمدی جای او نشستی، یالله برو کلاس چهارم بشین». به همین دلیل برادرم را به کلاس پنجم بردند و مرا به کلاس چهارم.

خیلی به من سخت گذشت. چند روزی در کلاس چهارم بودم، دوباره بازرسان آمدند و صدا زدند: «علیرضا شکریان». گفتم: «بله»، گفتند: « بیا بیرون». مرا مجدداً به کلاس پنجم و برادرم را به کلاس چهارم بردند. چون نیمی از سال تحصیلی گذشته بود، تعویض کلاسها را جایز ندانستند و تشخیص داده بودند که اگر این کار انجام شود هر دوی ما با مشکل روبه رو خواهیم شد.

ظهر که مدرسه تعطیل شد، به خانه آمدیم. خداخواست که از برگشتن به کلاس چهارم ناراحت بود، به پدرم گفت: «می دانی که علیرضا چه کرده؟ کارنامه قبولی مرا برداشته و کارنامه مردودی خودش را برای من گذاشته بوده». پدرم نیز کوتاهی نکرد و آن روز عزایی حسابی را برای من تدارک دید. چنان کتک مفصلی به من زد که هرگز از یاد نمی برم. من همان سال مردود شدم و خداخواست، سال بعد به کلاس پنجم نزد من آمد. از آن سال به بعد، تا سال آخر دبیرستان در رشته ادبیات با هم بودیم.

راوی: «برادر شهید رضاعلی (خداخواست) شکریان»

 

برای مطالعه «خاطرات برادران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.



  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی