شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

رفتن به چزابه

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۱ ق.ظ


شهید علیرضا ماهینی


خاطرات سردار شهید علیرضا ماهینی (قسمت سوم)

بعد از عملیات طریق القدس، ستاد جنگهای نامنظم در سپاه ادغام شد و قرار شد ما از طریق بسیج به جبهه اعزام شویم....

هر چه اصرار کردیم که گروه ما ده الی دوازده ماه در جبهه بوده کسی گوشش بدهکار این حرفها نبود. تعداد نیروهای ما در حد یک گروهان بود. ما را برای آموزش دو هفته ای به کازرون فرستادند. گروهان ما ساعت ۸ صبح به پادگان آموزشی کازرون رسید.

مسئول اردوگاه با ورود ما دستور داد دور میدان دور بزنیم. علیرضا پاش مجروح و گچ گرفته بود. من هم که از ناحیه کمر مجروح بودم و یکی از بچه ها هم که از ناحیه پهلو مجروح بود. ما سه نفر توانستیم فقط ۳ دور بزنیم. مسئول اردوگاه گفت: «این سه نفر باید به بوشهر برگردند».

به مسئول اردوگاه گفتم: «علیرضا ماهینی فرمانده گردان است» و موقعیت خودم و آن برادر را که از اول جنگ در جبهه بوده را بیان کردم و گفتم تا وقتی این جا هستیم، ماشین تویوتا گردان ما به رانندگی شهید غلام طوافی آزاد کار را انجام می دهد. بالاخره توانستیم ایشان را برای ماندن در آنجا قانع کنیم.

بعد از دو هفته آموزش، به دانشگاه شهید چمران اهواز رفتیم. چند روزی که در دانشگاه بودیم، علیرضا گفت: «ما باید فکری کنیم و برویم پیش فرمانده تیپ امام حسین (علیه السلام) و از ایشان بخواهیم تا ما را به خط مقدم بفرستد».

به اتفاق شهید ماهینی به فرماندهی تیپ مراجعه کردیم و گفتیم: «گویا شوش خبرهایی است، اگر ممکن است ما را به شوش بفرستید». فرمانده تیپ گفت: «حتماً، اگر نیرو خواستیم، اول گردان شما را خواهیم فرستاد».

اوایل صبح بود که برادر مرتضی قربانی آمد و از شهید علیرضا خواست که یک گردان از رزمندگان را تحویل بگیرد. علیرضا هم چون بر او تکلیف شد، پذیرفت. ایشان به علیرضا گفت: «شما فرمانده گردان 4 باش». علیرضا گردان را تحویل گرفت و مثل فرمانده ی گردانهای دیگر روزی 10 الی 15 کیلومتر با پای مجروح می دوید. علتش هم این بود که نمی توانست چیزی بگوید و خودش فقط ناظر باشد.

چهار الی پنج روز بعد، ساعت دو نیمه شب ما را بیدار کردند و گفتند: «برای رفتن به چزابه آماده شوید». شور و شوق همه بچه ها را فرا گرفت، همه در حالی که روی پای خود بند نبودند، به نوبت مسلح شدند. من رفتم پیش علیرضا و از او خداحافظی کردم. ایشان به من گفت: «ان شاءالله آن جا یکدیگر را می بینیم». بلافاصله به طرف بستان و سپس به تنگه چزابه حرکت کردیم، ولی این بار ما باید به فرمانده ای دیگری انجام وظیفه می کردیم. (ادامه دارد)

«یکی از همرزمان سردار شهید علیرضا ماهینی»

 

برای مطالعه «خاطرات شهید ماهینی» لطفاً اینجا را کلیک کنید.


  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی