شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

مسخرم کردن

پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۰۱ ق.ظ

حجاب

 

یادمه بچه که بودم، دخترهای هم سن و سال من وقتی می خواستن توی بازی بگن خیلی بزرگ هستیم، سریع می رفتن و کفش مامانشون رو می پوشیدن، اگر کفش پاشنه دار مهمونی بود که دیگه بهتر، می گفتن خوب حالا ما برزگ شدیم. همیشه برام جای تعجب بود، می گفتم خوب این کفش که تو پاشون خیلی بزرگه حتی نمی تونن باهاش درست راه برن، چرا اینجوری فکر می کنن بزرگ شدن....

وقتایی که نوبت من میشد که باید نقش یه آدم بزرگ رو بازی می کردم، سریع می رفتم و چادر رنگی که مامانم برام دوخته بود، می کردم سرم و می گفتم خوب حالا من بزرگ شدم. دوستام هم همیشه می خندید که بزرگ شدن که به چادر نیست.  

این وسط هر کس با یه چیزی احساس بزرگی می کرد، یکی با کفش مامانش، یکی با چادر رنگی. یکی به مامانش می گفت مامان دیگه بزرگ شدم، برام از این کفش قشنگا مثل خودت می گیری؟ یکی می گفت مامان بزرگ بشم برام چادر می دوزی عین خودت؟

پدر بزرگم برام همیشه عبا می خرید، من هم وقتایی که می خواستم خیلی کلاس بزارم که دختر با شخصیت و خانمی هستم و شیطونی نمی کنم، عبا رو سرم می کردم و همراه بقیه می رفتم بیرون. تا گذشت و یه موقع فهمیدم دیگه واقعا بزرگ شدم، نمی تونم یه موقع عبا بپوشم و ادای بزرگترها رو در بیارم و یه موقع دنبال توپ توی کوچه باشم، باید انتخاب می کردم. از مادرم خواستم اولین چادرم رو برام بدوزه. گفت: «مامان الان مطمئنی برات زود نیست؟ مطمئنی بعدا خسته نمی شی؟ پوشیدنش درسته لذت بخشه اما سخته، می تونی همه شو با هم قبول کنی؟».

 تصمیمم رو گرفته بودم، گفتم: «آره». یه روز عید مامانم برام یه چادر مشکی دوخت و سرم کردم و گفت: «مبارکت باشه، ان شاالله که قدرشو بدونی». چادرم رو پوشیدم و به همه دوستام و هم بازیهام نشون دادم، بهم خندیدن، مسخره کردن، اما برام مهم نبود، انتخابم بود. بعدش دیگه باهام حرف نزدن یه بایکوت به تمام معنا، شاید پشیمون بشم. توی مدرسه جدید به خاطر حجاب جدیدم، حسابی اذیتم کردن. از اینا بگذریم من که همیشه در حال شیطونی بودم حالا باید خیلی با وقار راه می رفتم، خیلی سخت بود، اما همه این سختی ها می گذشت، چون من به خاطر اونها نبود که چادر پوشیدم.

گذشت و اونا هم بزرگ شدن و به آرزوی شون رسیدن، برای بزرگ شدن، فقط کفشهایی شبیه کفش مادرشون پوشیدن، حالا با همون دوستام که حرف می زنم، توی اوج حرف ها یه دفعه با حسرت میگن: «تو که راحتی، با چادر کسی بد نگاهت نمی کنه، خیلی جاها می تونی تنهایی بری، چون ظاهرت توی چشم نمی زنه، اما ما نمی تونیم تنها بریم، می تونی خیلی راحت بری جلوی کلاس و کنفرانس بدی، اما ما بیشتر از اینکه به حرفمون گوش بدن به ظاهرمون دقت می کنن، می تونی خیلی راحت بری بازار، چون مغازه دار کاری به تو نداره ، فقط قیمت جنس رو بهت میگه ، اما ما...».

آره، چادر با همه متلک و زخم و زبون هایی که برات داره، با همه فحش و توهین هایی که بعضی وقتا برات داره، با همه سختی نگه داشتن که برات داره، اما اینقدر راحتی و آرمش خیال برات میاره که اگر تجربه اش کنی نمی تونی با هیچ چیز عوضش کنی.  

البته چادر این روزها غیر از اینکه یه پوشش هست، یه نماد هم هست، غیر از اینکه باید قدر آرامش این پوشش رو بدونیم، باید حواسمون جمع باشه نماد یه تفکر هستیم، آره من انتخابم رو کردم و از خدا می خوام لیاقت این رو داشته باشم، این انتخابم رو همیشه درست حفظ کنم.

«چادری ها»

 

برای مطالعه «حجاب» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی