شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

من عروس شهر امام ‌رضا (ع) شده‌ام (1)

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۰۹ ق.ظ

مارسلا وارگاس سانتاماریا

 

قسمت اول

«مارسلا وارگاس سانتاماریا» حالا بیست‌ و سه ‌ساله است. در خانواده‌ای کم ‌جمعیت و مسیحی بزرگ ‌شده است با یک برادر و یک خواهر. او ساکن شهر لیمون کاستاریکاست اما برای ادامه تحصیل به دانشگاه شهر اولسان کره می‌رود و با معین میرحسینی آشنا می‌شود. تا به ‌حال چیزی از ادیان دیگر نشنیده است اما در مراوده با معین، مسیر تازه‌ای پیش رویش باز می‌شود. علاقه به معین و فکر شریک زندگی او بودن، دختر جوان را ترغیب می‌کند که به ‌دنبال شناخت بیشتری از اسلام باشد و رفته ‌رفته به دین اسلام علاقه‌مند می‌شود...

در جریان این آشنایی، چند بار پایش به ایران و شهر مشهد باز می‌شود. دیدن بارگاه رضوی و شنیدن از معجزه‌های زندگی امام ‌رضا (علیه السلام)، تامل و تعمق او را در این آیین بیشتر می‌کند و تصمیمش را برای گرویدن به اسلام محکم‌تر. در طول آشنایی با معین هر روز بیشتر جذب دین و آیین او می‌شود و به این نتیجه می‌رسد که اسلام را با جان و دل بپذیرد و همین است که چمدان سفرش را برای آمدن به ایران می‌بندد.

مارسلا عجیب دلشوره دارد و می‌داند که این سفر با همه سفرهای زندگی‌اش فرق دارد. چند بار داخل چمدانش را کنترل می‌کند که مبادا چیزی از قلم افتاده باشد. همه ‌چیز هست. مهمتر از همه قرآن هم هست. در مدت آشنایی با معین، انس عجیبی با قرآن گرفته و خیالش راحت است که قرآن در این سفر بزرگ، همراهش است. قرآن را بر می‌دارد و به رسم ایرانیها توی سینی، کنار یک کاسه بزرگ آب می‌گذارد. کتابی که روشنایی است، دل او را هم روشن می‌کند و آرام‌ و قرار می‌گیرد. از زیر قرآن رد می‌شود و حضرت مسیح (علیه السلام) به یادش می‌آید. از او می‌خواهد که فرمان زندگی‌اش را به دست آدم‌های صالح و خوب بسپارد. مارسلا راهی مشهدالرضا می‌شود، شهری که معین از آنجا آمده است.

شرط، مسلمان شدن مارسلا بود اما زمان می‌خواست تا دین و آیینی دیگر را به‌ جای دین خود بپذیرد، اول اینکه خانواده‌اش راضی نبودند. اصلا فکر نمی‌کرد روزی برسد که بخواهد به درخواست پسری خارجی، فرسنگ‌ها از خانواده‌اش فاصله بگیرد. مارسلا حالا در خانه مادربزرگیِ میرحسینی است. جایی که معین همه روزهای کودکی و نوجوانی‌اش را در آن گذرانده، کنار طاقچه‌های قدیمی و کمد دیواری آیینه‌ای، البته حالا «ریحانه» نام دارد و برایمان تعریف می‌کند: «مادرم معلم است. از کودکی به خاطر علاقه‌ای که به زبان و یادگیری آن داشتم، مرا در دوره‌های مختلف زبان ‌آموزی ثبت ‌نام می‌کرد. علاقه و استعدادی که در این زمینه داشتم، باعث شد در دوره کوتاهی مسلط به زبان انگلیسی شوم. بعدتر هم برای تحصیل به خارج رفتم و زندگی‌ام عوض شد».

اما جریان حضور معین میرحسینی، جوان بیست‌ و سه ‌ساله همسایه حرم امام ‌رضا (علیه السلام) نیز در شهر اولسان شنیدن دارد. او می‌گوید: «علاقه من به جهانگردی بر می‌گردد به صحبتهای آقای حمید نادری‌نژاد، یکی از معلمانم. او همه بچه‌های کلاس را به گردشگری و رفتن به کشورهای دیگر مشتاق کرده بود. عکس‌هایی که از کشورهای دیگر نشانمان می‌داد، آتش این اشتیاق را روز به ‌روز بیشتر می‌کرد. بچه‌های کلاس، اشتیاق من را رویاپردازی و خیال‌بافی می‌دانستند. مادرم هم همین نظر را داشت و می‌گفت به‌ جای این فکر و خیال‌های عجیب، دل به درس و مشق و کتاب بدهم و برای کنکور که می‌توانست نقش مهمی در ساختن آینده من داشته باشد، وقت بگذارم».

معین تعریف می‌کند: «با آقای نادری‌نژاد مدام درباره جهانگردی حرف می‌زدم. سرانجام در تابستان سال بعد با او به هند و نپال رفتم. این سفر درهای تازه‌ای را به روی من باز کرد. دوره متوسطه خیلی زود گذشت. همه خود را برای کنکور و دوره‌ای جدید از زندگی آماده می‌کردند. در این بین من بودم که خانواده‌ام شرایط مالی مناسبی برای تحصیلم در دانشگاه‌های کشور نداشتند. باید راه دیگری پیدا می‌کردم. به‌ دنبال یک دانشگاه با شرایط مناسب می‌گشتم تا اینکه با دانشگاهی در کره‌ جنوبی آشنا شدم؛ دانشگاه تازه ‌تاسیسی که شرایط تحصیل رایگان داشت؛ البته به ‌شرط داشتن معدل خوب. شرایط ایده الی بود، پس ثبت ‌نام کردم. در کنکور هم شرکت کردم. روزی که از آزمون بر می‌گشتم، سر راه به کافی‌نت رفتم و وارد سایت دانشگاه کره‌ای شدم. هم پذیرش شده بودم و هم دانشگاه تقبل کرده بود که ماهیانه ۳۰۰ دلار به من کمک‌ هزینه تحصیل بدهد. شرایط بهتر شده بود.

برای تحصیل در رشته مهندسی کامپیوتر ثبت ‌نام کردم. کره، قشنگ و دیدنی بود و جالب اینکه اصلا حس غربت نداشتم. آشنایی من و مارسلا به همان ماه‌های ابتدایی ورودم به دانشگاه بر می‌گردد. می‌دانستم که ساکنان کاستاریکا، اسپانیایی ‌زبان هستند. من نیز به این زبان علاقه‌مند بودم و همین علاقه، بهانه‌ای شد برای مراوده با مارسلا. همان ابتدا برایش توضیح دادم که اهل یک کشور مسلمانم و به عقاید و فرهنگ و آیینم، معتقد و مقید، حتی به او گفتم که پدر بزرگم طلبه و روحانی است؛ البته خیلی طول کشید تا مارسلا معانی و مفاهیم حرف‌های من را درک کند. گفتم در دین ما بین دختر و پسر، حریم مخصوصی هست که باید رعایت شود. اتفاقا او خیلی خوشش آمد و استقبال کرد». (ادامه دارد)

«رهیافتگان»

 

برای مطالعه داستان «رهیافتگان» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

 

  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی