همراه و همرزم شوهر (2)
(قسمت دوم)
روزی که شهر (آبادان) را ترک می کردیم (نهم مهرماه سال 59) همه در حال فرار بودند. زن و بچه ها از شهر خارج می شدند و مردها برای دفاع می ماندند.
آبادان زیر آتش سنگین توپخانه ی عراق قرار داشت. خمپاره ها یکی بعد از دیگری فرود می آمدند. سوتی کشدار و پس از آن انفجار مهیب، با هر انفجار خانه ای ویران می شد و عده ای زن و بچه ی بی گناه به شهادت می رسیدند و در زیر خروارها خاک مدفون می شدند....
مسافتی را پیاده رفتیم، صدای مداوم انفجارها و شعله های آتش از پالایشگاه آبادان به آسمان می رفت و دود سیاهی آسمان را یکپارچه فرا گرفته بود و گاهی جیپی از کنارمان می گذشت که حامل رزمندگان بود.
یک خانه سالم وجود نداشت. خانه ها و مغازه ها یا کاملاً تخریب و یا بر اثر ترکش سوراخ شده بودند. با دیدن اوضاع و احوال شهر، قلبم فشرده شده، سینه ام تنگ شده بود و نفسم بالا نمی آمد. دست هایم داشت می لرزید، احساس عجیبی داشتم. دیگر نتوانستم خودم را آرام نگه دارم، با سر دادن گریه های بلند، دله به درد آمده و تنگم را سبک کردم.
ناگهان نوازش کلماتی آشنا مرا متوجه خود ساخت. آری خودش بود با قامت بلند و استوار و لبخند همیشگی اش که هیچ گاه از لبانش دور نمی شد. سلاح بر دوش و لباس نظامی بر تن داشت. با دیدنش خستگی را به فراموشی سپردم... (ادامه دارد)
راوی: «همسر شهید مسعود خلعتی»
برای مطالعه «خاطرات همسران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۸/۲۱