دستم خونی شد
شب در منطقه «دشت عباس» سینه زنی برقرار می کردیم و بعد از مراسم سینه زنی در چادر دوستان می نشستیم و پس از کمی، هر یک به چادر خود می رفتیم. هنوز یک دقیقه سرمان را به زمین نگذاشته بودیم که نیروی دشمن با توپ دوربرد به چادر کوبیدند و ما در چادر ترکش خوردیم. هیچ کس در آن چادر ترکش نخورد به جز من...
من سرجایم بلند شدم، همه خواب بودند. گفتم: «بچه ها من موج انفجار خورده ام»، بچه ها فکر کردند که من خیالاتی شده ام. یکی گفت: «بگیر بخواب»، یکی دیگر از بچه ها هم گفت: «هیچ چیزی نشده» و یکی دیگر از بچه ها که تازه از صدای ما بیدار شده بود، گفت: «چیزی نیست، ترسیدی».
هیچ کدام از آنها باور نکردند. من لباسم را باز کردم و دستم را به پشت کمرم زدم. دیدم که دستم خونی شده است. به بچه ها گفتم: «کمرم خون آمده». بچه ها چراغ را روشن کردند و دیدند که من راست می گویم و خیالاتی نشده ام. بعد به گروه امداد خبر دادند و من را با آمبولانس به بیمارستان بردند. یکی دو شب در بیمارستان بستری بودم و چون من بدون لباس به بیمارستان رفته بودم، صبح که شد به من لباس و کمپوت هم دادند.
چند دقیقه ای منتظر ماشین بودم. ماشین از راه رسید و به منطقه «دشت عباس» در بین دوستان بازگشتم. همه آنها از دیدن من خوشحال شدند و فهمیدم که آن شب همگی برای من ناراحت بوده اند. بچه ها صورت مرا غوق بوسه کردند. بچه ها می گفتند که دوستمان بدون لباس رفت، با لباس نو و کمپوت برگشت. کتف چپم از کار افتاده بود و نمی توانستم با آن کاری انجام بدهم، فقط با کتف راستم وسایلمان را بلند می کردم. واقعأ چه معجزه ای شده بود. آن شب ترکش بسیار بزرگی وارد چادر شده و در کنار سر و شکم من افتاده بود اما از آن ترکش بزرگ به هیچ جای من آسیبی نرسیده بود، فقط چند ترکش کوچک به کتف چپم خورده بود.
بچه ها همگی می گفتند که امام زمان (عج) معجزه نشان داده است و همه به این نکته پی بردیم که امام زمان (عج) به سربازانش کمک می کند. در تاریخ 1361/8/3 بود که من ترکش خوردم، ولی به یاری خداوند در طول زمان خوب شدم و توانستم به کمک همسنگرانم بشتابم.
«دست نوشته های شهید محمدرضا وحدتیان»
- ۹۶/۰۶/۲۳