شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

گروه پیشمرگ

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۳۱ ق.ظ


شهید ناصر میرسنجری


در منطقه که بودیم، ناصر طرحی ارایه داد به نام «گروه پیشمرگ»، ‏چون اکثر فرماندهانی که در عملیات به جلو می رفتند، شهید می شدند....

ناصر این طرح را ارائه داد و گفت که عده ای از گروه، قبل از بقیه به جلو بروند و سنگر عراقیها را از کار بیندازند، بعد از آن فرماندهان دستور حمله را برای سایرین صادر کنند. ‏ناصر خود اولین فردی بود که برای عضو شدن در این گروه ثبت نام کرد. ‏عده ی زیادی از بچه ها برای گروه پیشمرگ ثبت نام کردند. ‏

شهید ماهینی یک گروه 23 ‏نفری را به ناصر سپرد. ایشان همیشه دوست داشت سخت ترین کارها را انجام بدهد تا بقیه روحیه بگیرند. انگار به ناصر الهام شده بود که به شهادت خواهد رسید، چرا که مرتب ما را نصیحت می کرد و تاکید داشت به یاد خدا باشید و تیر را با یاد خدا و برای خدا شلیک کنید. ‏

در شب عملیات، از آبی که در مسیر ما بود گذشتیم. یک طرف ما، نهر‏ عبید بود که ما باید از آن می گذشتیم و طرف دیگر نیز خاکریزی بود که آن طرف رودخانه «‏ساوله» قرار داشت. گروه شهید ماهینی مسیر را طی کردند و خاکریز را ‏از کار انداختند. ‏

بچه هایی که آن طرف نهر عبید بودند  نیز قصد عبور از رود ساوله ‏را ‏داشتند. رودخانه  ‏ساوله هم از آن طرف که به ‏نهر عبید منتهی می شد، پیچ و خم لغزنده ای داشت و عبور از آن، راحت نبود. ‏علیرضا ماهینی با شجاعت از پل لغزنده عبور کرد و در آن طرف پل، خطاب به بچه های گروه می گفت: «حزب الهی ها و بوشهری ها حرکت کنند و به جلو بیایند»، بچه ها با شنیدن صدای نیرو بخش شهید ماهینی، یکی یکی از پل ‏عبور کردند. ‏آن قدر شور و شوق در میان گروه زیاد بود که چند تا از بچه های تهران ‏نیز آمدند و از پل عبور کردند. ‏

صبح روز بعد، نزد شهید ماهینی رفتیم و از حال ناصر جویا شدیم. گفت: «ناصر بواسطه اصابت تیری شهید شده و اکنون در منطقه عراقی هاست». همان روز، شهید حاج رضا محمدی از اهواز آمد و گفت: ‏«باید برای آوردن پیکر شهدا برویم». از رود خانه ساوله گذشتیم و در حال جستجو در کانال بودیم که به اولین شهید برخورد کردیم. شهید حسین عرب زاده اهل کازرون بود. وقتی وارد کانال شدیم ناصر به حالت سجده در کانال افتاده بود، بعضی از بچه ها فکر می کردند که در حال نماز خواندن است. ناصر را بلند کردیم، آن عزیز خیلی سبک بود. بوی خوشی می داد، صورتش غرق نور بود. رویش را بوسیدم و با حزن و اندوه فراوان، او را بالا گذاشتیم.

راوی: «همرزم شهید ناصر میرسنجری»

 

برای مطالعه «خاطرات همرزمان شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.


  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی