هیچ وقت یادم نمیره ماه رمضون پارسال رو بعد از مراسم احیای شبهای قدر، وقتی دوستم جلوی درب حسینیه گفت که کلید خونه جامونده و مجبوره همون محله بمونه خونه خاله اش...
هیچ وقت یادم نمیره ماه رمضون پارسال رو بعد از مراسم احیای شبهای قدر، وقتی دوستم جلوی درب حسینیه گفت که کلید خونه جامونده و مجبوره همون محله بمونه خونه خاله اش...
۱۱ ساله که بودم، هر گاه به همراه پدر و مادرم آماده رفتن به بیرون می شدیم، زودتر از مادر مهربانم حاضر می شدم. به بهانه کمک، لباسهای مادرم را از رخت آویز بر می داشتم و به دستش می دادم و تا مادرم حاضر شود، چادرش را سر می کردم و در شیشه درِ ورودیمان که به نظرم بزرگترین آینه ی منزلمان بود، خودم را چپ و راست ور انداز می کردم....
حواسم به اطرافم نبود، انگار اصلا به قول معروف تو باغ نبودم. هر بار که می خواستم برم بیرون، یه ربع جلوی آینه به خودم نگاه می کردم. اونم آینه قدی، تا وقتی بچه مدرسه ای بودم این اوضاع ادامه داشت، خودم اسمشو گذاشتم دوران جاهلیت…
یادمه کلاس پنجم بودم که خواهرم فوت کرد. ۱۹ سالش بود، خیلی دوسش داشتم فقط همون یه خواهر رو داشتم که… گرچه خیلی یادش الان هم سخته ولی راضی هستیم به رضای خدا، بگذریم. بعد خواهرم من شدم دختر بزرگ خانواده که اینطوری انتظارها هم ازم بیشتر شد....
ماه رمضان بود، هر شب در مسجدمان پس از اقامه نماز برنامه هایی داشتیم. پس از اینکه یک جز قرآن را ختم می کردند، شماره هایی بین کودکانی که با مادر یا پدرهایشان به مسجد آمده بودند پخش می شد و قرعه کشی می کردند و شماره هر کس در می آمد به رسم یادبود که به مسجد آمده بود، هدیه کوچک به آنها می دادند که اغلب بر چسب های رنگی دفترهای نقاشی و امثال این چیزها بود...
یه شب بارونی بود و من خونه مادر بزرگم بودم و داشتم مشق مینوشتم. اون موقع کلاس دوم ابتدایی بودم. مادر بزرگ دوستم اومد اونجا، یه قواره چادر مشکیام همراهش بود، نشون مادر بزرگم داد و گفت: «اینو آوردم دخترت برای نوهام چادر بدوزه»، مادر بزرگم گفت: «خب نوهات رو هم میآوردی اندازهاش رو بگیره»...
یادمه بچه که بودم، دخترهای هم سن و سال من وقتی می خواستن توی بازی بگن خیلی بزرگ هستیم، سریع می رفتن و کفش مامانشون رو می پوشیدن، اگر کفش پاشنه دار مهمونی بود که دیگه بهتر، می گفتن خوب حالا ما برزگ شدیم. همیشه برام جای تعجب بود، می گفتم خوب این کفش که تو پاشون خیلی بزرگه حتی نمی تونن باهاش درست راه برن، چرا اینجوری فکر می کنن بزرگ شدن....
من ۱۸سالمه و خدارو شاکرم که افتخار پوشیدن چادر رو دارم. شروع پوشیدنش خیلی سـاده بود، خودم انتخابش کردم (دوران راهنمایی)، راستـش از یه خانوم خوشم میومد و اون چـادری بود به خاطر عـلاقم به اون اولین بار پوشیدم….
نه اینکه از چادر بدم می آمد، نه، اصلاً، تا جایی که یادم می یاد هیچ وقت بی حجاب یا بدحجاب نبودم. به روسری ام از بچگی خیلی حساسیت داشتم اما چادر به نظرم دست و پاگیر می آمد می گفتم نمی تونم جمع و جورش کنم، روسری یا مقنعه رو می کشه عقب و بیشتر موهام می یاد بیرون. اصلاً مگه الان پوشش من چه عیبی داره و ...
خانم «سوخی اینوخوسا گلین» تازه مسلمانی مکزیکی است که بعد از تشرف به اسلام با نام سهیلا شجره شناخته میشود که تحصیلات وی در مقطع مدیریت ارشد کسب و کار (MBA) از کشور مکزیک است. قبل از آشنایی با همسر ایرانی به اسلام گرویده بود و اکنون مادر چهار فرزند به نامهای فاطمه، سعیده، مهدی و محمدعلی است....