من دیگه بر نمی گردم
چند مدتی که از انقلاب گذشت و صدام بعثی به ایران حمله کرد، حسین وارد جهاد سازندگی شد و فوری به جبهه اعزام گردید. مرتبه ی اول که به جبهه رفت، طوری مجروح شد که انتظار زنده ماندنش را نداشتیم...
از ناحیه ی سر و بدن مجروح شده بود. حدود 2 تا 3 ماه در بیمارستان فاطمه ی زهرای بوشهر بستری بود و بعد هم که به خانه آمد حدود 2 تا 3 ماه بستری بود.
بعد از این که حال او بهتر شد، درصدد فراهم ساختن زمینه ی ازدواجش برآمدیم. مراسم خواستگاری انجام گرفت و می خواستیم مراسم عقد را بر پا کنیم. لباس و حلقه ی انگشتری هم گرفتیم، اما او گفت: «تا من به جبهه بروم و برگردم، بعد از آن مراسم را برگزار می کنیم، الآن وقت عروسی من نیست، چون که در جبهه به راننده ی لودر نیاز دارند».
بعد از ترخیص شدنش از بیمارستان، همیشه آرزوی بازگشت به جبهه را داشت. پزشکان و دوستانش با توجه به وخامت حالش به او سفارش می کردند که باید استراحت کنی تا بهبودی کامل پیدا کنی. اما عشق به امام (ره)، انقلاب و جهاد در راه خدا او را لحظه ای آرام نمی گذاشت. دوباره به جبهه رفت و در خط مقدم با لودر سنگر می ساخت.
سرانجام برای آخرین بار قبل از اعزامش به جبهه، در یکی از مسجدهای چغادک، مثل کسی که از تحصیلات عالی برخوردار باشد، سخنرانی مهیجی نمود. با همه خداحافظی کرد و گفت که من دیگر برنمی گردم.
حدود یک ماه در جبهه بود که دوباره زخمی شد. به محل همان زخم های قبلی ترکشی اصابت کرده بود و به کلیه هایش آسیب جدی رسانده بود و آنها را از کار انداخته بود. پس از یکی دو روز بستری بودن در برازجان و بوشهر و بعد از آن انتقال وی به شیراز، نهایتاً به شهادت رسید.
راوی: «برادر شهید حسین درگویی»
برای مطالعه خاطرات «برادران شهیدان» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۸/۳۰