مانع رفتن او نشدم
وقتی که متوجه شدم عبدالرزاق مجروح شده و به ما حرفی نزده است و هنگامی که تکه پارچه ی سفیدی را که به عنوان کفش به او داده بودند، در کیفش مشاهده کردم، خیلی نگران شدم. به او گفتم: «عزیزم، تو از طرف ما هیچ اجباری برای رفتن به جبهه نداشته ای، الآن هم وظیفه ی بسیار خطرناکی به عهده داری، تو در گشت و شناسایی ها شرکت می کنی، تو تکاور هستی، کارت بسیار خطرناک است، می تونی میدان جنگ را رها کنی».
اما او در پاسخم گفت: «من هیچ وقت فراموش نمی کنم، وقتی که جنگ شروع شد، چقدر بمب ها و خمپاره ها که بر سر خواهر، برادر و هموطنانم فرود آمد. این چیزها را فراموش نمی کنم. این بعثی ها کسانی هستند که کسی نباید از آنها بگذرد. بلکه باید جانانه در مقابل آنها ایستادگی کرد». من هم چون دیدم خودش راضی است، مانع رفتن او نشدم.
راوی: «پدر شهید عبدالرزاق معرفاوی»
برای مطالعه «خاطرات پدران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۹/۰۷