جاده مانده است و من و این سر باقی مانده / رمقی نیست در این پیکر باقی مانده
نخلها بی سر و شط از گل و باران خالی / هیچ کس نیست در این سنگر باقی مانده
تویی آن آتش سوزنده ی خاموش شده / منم این سردی خاکستر باقی مانده
گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده / باز شرمنده ام از این سر باقی مانده
روز و شب ، گرم عزاداری شب بوهاییم / من و این باغچه ی پرپر باقی مانده
پیشکش باد، به یکرنگی ات ای مردترین / آخرین بیت در این دفتر باقی مانده
تا ابد، مردترین باش و علمدار بمان / با توام، ای یل نام آور باقی مانده
«سعید بیابانکی»
برای مطالعه «اشعار شهادت» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
عملیات در ساعت 00:30 بامداد 1360/9/8 با عبور نیروهای پیاده یگان های سپاه از میادین مین و مواضع دشمن، در چند محور به طور هم زمان آغاز شد. نیروهای عمل کننده در محور شمال عملیات، در همان ساعات اولیه درگیری موفق شدند مواضع نیروهای عراقی را در خطوط اول تصرف کرده و نیروهای احتیاط دشمن را در پشت خطوط پدافندی منهدم کنند....
وقتی که متوجه شدم عبدالرزاق مجروح شده و به ما حرفی نزده است و هنگامی که تکه پارچه ی سفیدی را که به عنوان کفش به او داده بودند، در کیفش مشاهده کردم، خیلی نگران شدم. به او گفتم: «عزیزم، تو از طرف ما هیچ اجباری برای رفتن به جبهه نداشته ای، الآن هم وظیفه ی بسیار خطرناکی به عهده داری، تو در گشت و شناسایی ها شرکت می کنی، تو تکاور هستی، کارت بسیار خطرناک است، می تونی میدان جنگ را رها کنی».
اما او در پاسخم گفت: «من هیچ وقت فراموش نمی کنم، وقتی که جنگ شروع شد، چقدر بمب ها و خمپاره ها که بر سر خواهر، برادر و هموطنانم فرود آمد. این چیزها را فراموش نمی کنم. این بعثی ها کسانی هستند که کسی نباید از آنها بگذرد. بلکه باید جانانه در مقابل آنها ایستادگی کرد». من هم چون دیدم خودش راضی است، مانع رفتن او نشدم.
راوی: «پدر شهید عبدالرزاق معرفاوی»
برای مطالعه «خاطرات پدران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
سامره امشب تماشایی شده / جنت گل هـای زهرایی شده
لحظه لحظه، دسته دسته از فلک / همچو باران از سمـا بارد ملک
می زنند از شوق دائم بال و پر / در حضـور حجت ثانـی عشر
ملک هستی در یم شادی گم است / بعثت است این، یا غدیر دوم است
یکی از خاطرات بسیار شیرینی که برای خودم عبرت انگیز و آموزنده بود این بود که یک شب ساعت 2 بامداد، به من اطلاع دادند که مجروحی در اورژانس هست. حالا شما فکر می کنید مجروح را چگونه می آوردند؟ فکر می کنید آمبولانسی بود، وسیله ای بود؟ نه، بچه ها مجروح را روی کول می آوردند. این قدر جبهه نزدیک بود که با همان وضع، مجروح را به بیمارستان آورده بودند....
پسرم مردی بسیار چالاک و نترسی بود. هیچ ترسی از صداهای مهیب و وحشتناک خمپاره و توپ نداشت. گاهی اوقات در حین انجام کار در نخلستان، صدای انفجار به گوش می رسید. به او می گفتم که روی زمین دراز بکش و مواظب خودت باش. اما او می گفت: «نترس پدر، هر چه خیر باشد، پیش می آید»...
اولین بار که به جبهه رفت، موقع سربازیش بود. دوره ی آموزشی را در پادگان نیروی زمینی ارتش در کرمان گذراند. سپس برای ادامه ی خدمت مقدس سربازی به دهلران اعزام شد. یک بار هم برای ماموریت به سر پل ذهاب رفت و در آن جا به درجه ی رفیع شهادت رسید.
در محل خدمت به عنوان تکاور انجام وظیفه می کرد. بنا به گفته ی خودش، او و همرزمانش خط شکن بودند و کارهای گشت و شناسایی و پاتک زدن را بر عهده داشتند. پسرم می گفت: «پدر، من با اختیار و میل خودم به جبهه رفتم و کسی مرا مجبور نکرده است. اگر اتفاقی برای من افتاده، خدای ناخواسته شما نگویید که از فرستادن فرزندم به جبهه پشیمان و نادم هستم».
راوی: «پدر شهید عبدالرزاق معرفاوی»
برای مطالعه «خاطرات پدران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
شد عزای باب مظلومت بیا یابن الحسن / جان به قربان تو ای صاحب عزا یابن الحسن
عسکری مسموم شد از زهر بیداد و ستم / کز غمش سوزد دل اهل ولا یابن الحسن
در عزای عسکری آید زنای اهل دل / صد فغان همراه با شور و نوا یابن الحسن
آب شد شمع وجودش زاتش زهر ستم / خاک غم بر سر کنم زین ماجرا یابن الحسن
در جوانی رفت از دنیا امام عسکری / شد کویر دل از این غم شعله زا یابن الحسن
این مصیبت را ز سوز سینه و با اشک و آه / تسلیت گوئیم امشب بر شما یابن الحسن
گاه از هجران جانسوز تو سوزم همچو شمع / گاه از فقدان آن نور هدی یابن الحسن
دست رد بر سینه ام امشب مزن زیرا که من / با محبان تو هستم آشنا یابن الحسن
«شاعر ناشناس»