مادر شهید حسن افشانمهر در خصوص آخرین اعزام فرزندش می گوید: حسن موقعی که می خواست به جبهه برود، شبش با همه ما خداحافظی کرد. من فکر کردم می خواهد شوخی کند. گفتم: «دو مرتبه رفتی، مرتبه سوم دیگه نمی خواد بری». گفت: «نه، من میرم». خیلی خوشحال بود، بهم توصیه می کرد که گریه نکن. با همه همسایه ها خداحافظی کرد و رفت.
دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم / که در حضور خدا رو سفیدتر بشوم
بریده های من آن سوی عشق گم شده اند / خدا کند که از این هم شهیدتر بشوم
که ذره های مرا باد با خودش ببرد / که بی نهایت باشم، مدیدتر بشوم
به جست و جوی من و پاره های من نروید / برای گم شده تن، پی کفن نروید
چه تجربیاتی در زندگی شما را به سمت اسلام سوق داد؟
من در شهر کوچکی در آلمان به دنیا آمدم و به عنوان یک مسیحی پروتستان رشد کردم. در سن ۲۰ سالگی جوانی بودم با نگاهی غربی به زندگی، اگر در این سن کسی از من می پرسید: «نظرت در مورد خداوند چیست؟». می گفتم: «این مشکل تو است، من مشکلی ندارم». در آن زمان مثل تمام جوانهای همسنم دوست داشتم رفیقه ای داشته باشم و از زندگی لذت ببرم، این تصوری بود که من و امثال من از زندگی داشتیم، تصوری که حتی امروز هم بخش اعظم مردم در غرب از زندگی دارند...
شهید افشانمهر در سال 1345 در محله ی «صلح آباد» شهر بوشهر چشم به جهان گشود. از آن جایی که پدر و مادرش عشق و علاقه ای وافر به امامان معصوم (علیهم السلام) داشتند، نام او را حسن گذاشتند تا متصف به اوصاف حسنه گردد و محب اهل بیت (علیهم السلام) باشد. حسن از همان ابتدای کودکی، خوشرو و خوش برخورد بود...
خاطرات خلبانان دوران دفاع مقدس
سوم مهر ماه حمله دیگری به پایگاه الکوت برنامه ریزی شد. من دوباره در یک دسته چهار فروندی به لیدری سرگرد هوشنگ شیروین و کابین عقبش سروان محمدرضا صلواتی جهت انجام ماموریت توجیه شدیم. بعد از انجام دادن کارها به سوی آشیانه رفته با کمک سایر متخصصان گردان نگهداری هواپیماها را روشن کردیم. تا موقع بلند شدن دو فروند از دسته فوق به علت نقص فنی از پرواز منصرف شدند و به آشیانه برگشتند....
چگونه چادری شدم؟ (قسمت پنجم)
بابا صداشو تو گلو انداخت و گفت: «شما جواب منو ندادی، من دارم می گم کی گفته این باید چادر سر کنه؟ اینو بگو». حامد به دیوار تکیه داد و گفت: «خدا گفته». بابا گفت: «خدا گفته؟ خدا کجا گفته دختر جوونی که اومده ماه عسل باید چادر سیاه سر کنه؟ سئوال اینه اخوی». حامد گفت: «خدا گفته خانوما همیشه باید زیباییهاشونو بپوشونن، این دیگه ماه عسل و غیر ماه عسل نداره». بابا گفت: «شما جواب منو نمیدی، فقط میخوای در بری، یه سری حرفا رو هم سرِهم بندی می کنی تحویل میدی»...