برادرت حسن رو ندیدی؟
مادر شهید حسن افشانمهر در خصوص آخرین اعزام فرزندش می گوید: حسن موقعی که می خواست به جبهه برود، شبش با همه ما خداحافظی کرد. من فکر کردم می خواهد شوخی کند. گفتم: «دو مرتبه رفتی، مرتبه سوم دیگه نمی خواد بری». گفت: «نه، من میرم». خیلی خوشحال بود، بهم توصیه می کرد که گریه نکن. با همه همسایه ها خداحافظی کرد و رفت.
برادرش جلوتر به جبهه رفته بود. گفتم: «بذار تا برادرت بیاد، بعد تو برو». گفت: «نه، من میرم». او رفت و تا مدتی نامه اش هم نیامد. گفتم: «بچه ام همیشه نامه اش بعد از 15 روز می رسید، این دفعه چرا نامه ای نفرستاده». پدرش گفت: «حتماً الآن زمان حمله است و نمی تواند نامه ای بفرستد».
مدتی بعد برادرش آمد تا چفیه حسن با خودش آورده، گفتم: «ننه، تو برادرت حسن رو ندیدی؟». گفت: «دیدمش، خواب بود و چفیه دور گردنش باز کردم و آوردم». گفتم: «خوب بود؟». گفت: «آره».
بعد از چهار روز، پسرم به اقوام که در بوشهر بودند، گفته بود که جنازه حسن رو آوردند و ما این طوری از شهادتش با خبر شدیم. حسن وقتی که به جبهه اعزام شد خیلی خوشحال بود. چه دو بار اول، چه مرتبه آخر. همیشه با من شوخی می کرد و می گفت: «نگاه کن چقدر از تو بلندتر شدم، من دیگه بزرگ شدم». هر چه درباره او بگویم کم گفته ام.
راوی: «مادر شهید حسن افشانمهر»
برای مطالعه «خاطرات مادران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۸/۰۲