آخرین دیدار مادر و فرزند
خاطره ای از شهید عابدین (اصغر) بهفروز:
آخرین باری که به جبهه اعزام شد و عضو گروه جنگهای نامنظم بود، یک نفر خبر آورد که اصغر شهید شده است. برای پیگیری قضیه همراه با یکی از بستگان به اهواز رفتم. از صبح تا ساعت 4 عصر در خیابانهای اهواز و بیمارستانها جستجو کردیم، ولی چیزی دستگیرمان نشد تا اینکه در یکی از چهار راههای اهواز مینی بوسی خاکی رنگ را دیدیم. من خوب که نگاه کردم، دیدم اصغر از داخل آن مینی بوس برای ما دست تکان می دهد.
با خوشحالی او را به کسی که همراهم بود نشان دادم و گفتم: «اینکه دارد دست تکان می دهد، اصغر است». او با تعجب گفت: «تو که می گفتی اصغر شهید شده»، و من در پاسخ او گفتم: «نه، به خدا مطمئنم او اصغر است».
اصغر پیاده شد و به طرف ما آمد. من با ناباوری او را در آغوش گرفتم و خدا را شکر کردم. خدا شاهد است که در آن لحظه از فرط خوشحالی، نمی دانستم باید چکار کنم. بعد با هم به بیمارستان طالقانی آمدیم و از آنجا به بوشهر زنگ زدیم.
حدود ساعت 5 عصر بود. گفتم: «پسرم، بیا تا امشب به مسافرخانه برویم و شب پیش ما بمان». اما او گفت: «نه مادرجان، عملیات در حال شروع شدن است و همه ی بچه ها آمده اند حمام کنند و خودشان را برای عملیات آماده نمایند. اگر من همراه آنان نروم، از عملیات عقب می مانم». اصغر رفت و آخرین دیدار ما ، فقط یک ساعت به طول انجامید.
- ۹۶/۰۵/۱۹