از من می خواستند که نان بپزم
![](http://bayanbox.ir/view/4587683998074869301/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D8%B4%DB%8C%D8%B1%DB%8C.jpg)
خاطره ای از شهید عبدالحسین اردشیری:
در اوایل انقلاب عبدالحسین کتابهای امام و اطلاعیه های ایشان را می آوردند و بین مدرسه ها پخش می کردند و از من می خواستند که نان بپزم تا وقتی بچه ها نیمه های شب از فعالیت بر می گردند به آنها غذا بدهم. آنها جلسه قرآن و ادعیه داشتند.
وقتی در جبهه ی شوش بود من چند بار بهش زنگ زدم ولی او از من درخواستی نموده و گفت: «به من زنگ نزن چون بچه ها همه نشسته اند و منتظرند که به آنها زنگ بزنند و وقتی شما زنگ می زنی من خجالت می کشم». من هم گفتم: «باشه دیگه زنگ نمی زنم».
وسایلی که از شورا می گرفتند مثل پنکه و غیره را با شهیدانی همچون رضا فرخ نیا بین مستمندان تقسیم می کردند و نمی گذاشتند که حتی یکی از این وسایل به خانه ی خودمان بیاید. ایشان وقتی که از بهداری حقوق می گرفتند اکثر حقوقشان را که چهار هزار تومان بود بین فقرا تقسیم می کردند.
عبدالحسین همچنین کتابهای مذهبی به جوانان همسایه و هم محله ای می داد و آنها را به راه راست هدایت می کرد. قبل از اینکه شهید شود به دلم افتاده بود که این دفعه که به جبهه می رود دیگه بر نمی گردد و همین طور هم شد.
- ۹۶/۰۵/۱۰