زنگ زدند گفتند بابا شدم
سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۰ ب.ظ

خاطرات دفاع مقدس:
خنده ی شیرینی بر لب داشت. از مهندس های جهاد بود. گفت: «زنگ زدند گفتند بابا شدم اگه می شه می خوام برم مرخصی». لبخند زدم و گفتم: «مبارکه، باشه. تا کارت رو تموم کنی من هم برگه ی مرخصی رو می نویسم».
هنوز نیم ساعت نشده برگشت، خونی و بی حرکت. خمپاره خورده بود کنارش. کارش برای همیشه تمام شده بود، او شهید شد. همان گونه که سالها آرزویش را داشت و دیگر به مرخصی احتیاجی نداشت.
«کتاب روزگاری جنگی بود»
- ۹۶/۰۵/۱۰