حتی یک بار لباس نو نپوشید

خاطره ای از شهید عابدین (اصغر) بهفروز:
هنگامی که اصغر به مدرسه می رفت چون مدرسه ی او دور بود روزی یک تومان به او برای کرایه ی ماشین می دادم. این پسر راههای طولانی را طی می کرد و این یک تومانها را جمع می نمود و هر گاه که من کمی دستم تنگ می شد و احتیاج به پول پیدا می کردم، پس انداز خود را به من می داد.
او تا زمانی که شهید شد حتی یک بار هم یک لباس نو نپوشید، هر چه سعی می کردم تا برایش لباس نوی بگیرم قبول نمی کرد. با آنکه سن کمی داشت ولی از فکر بالایی برخوردار بود. گاهی به او می گفتم: «مادرجان چرا لباس نو نمی پوشی»، می گفت: «خجالت می کشم و احساس گناه می کنم، چون در مدرسه عده ای هستند که نمی توانند لباس نو بخرند و لباسهایشان کهنه و مندرس است، اگر من لباس نو به تن کنم شاید دل آنها رنجیده شود».
به دایی اش می گفت: «دایی لباس نو بخر، چند ماه آن را به تن کن، آن وقت به من بده تا بپوشم». می گفتم: «مادرجان این چه کاری است که تو می کنی؟». می گفت: «در مدرسه دانش آموز مستضعف زیاد است، این طوری راحت ترم». هر گز نشد که من یک پیراهن یا شلوار نوی برای اصغر بخرم.
- ۹۶/۰۵/۲۲