صدای ضجه آنها بلند شد
خاطرات آزادگان دفاع مقدس:
یک روز سرهنگ فیصل دستور داد دو تن از اسرا را به ستون حیاط ببندند. بعد شلوار آنها را تا زانو بالا زدند و به پاهایشان گازوئیل ریختند و یک تکه کاغذ روزنامه لوله شده را با کبریت آتش زدند و آن را نزدیک پاهای آغشته به گازوئیل آنان نزدیک کردند.
آتش روزنامه پاهای آن دو اسیر مظلوم را شعله ور کرد. صدای ضجه آنها بلند شد. ما از پشت پنجره شاهد سوختن آنان بودیم. هر کس آن صحنه را می دید متاثر می شد و ناله می کرد و برای آنها اشک می ریخت.
سرهنگ فیصل و نگهبانان در گوشه ای ایستاده بودند و سوختن پاهای آن دو اسیر بی گناه را تماشا می کردند و لذت می بردند. پس از چند دقیقه آن دو را که بی هوش شده بودند از ستونها باز کردند و با آمبولانس به بیمارستان بردند. شدت جراحات طوری بود که تا مدت ها توان راه رفتن نداشتند.
علی بیات پس از این که از بیمارستان مرخص شد تا شش ماه بعد درد می کشید و گاهی بی هوش می شد و وقتی به هوش می آمد می پرسید: «تو بیهوشی آه و ناله کردم؟». گفته می شد: «نه»، و او می گفت: «می خوام حسرت ناله کردن رو به دل بعثیا بزارم».
- ۹۶/۰۵/۱۶