می خواهم ازدواج کنم
روزی به برادرش گفته بود که می خواهم ازدواج کنم و همسر آینده ام را در شیراز انتخاب کرده ام. برادرش کاملاً با ازدواج او مخالفت کرد و او نیز حرف برادر بزرگش را پذیرفت و از ازدواج منصرف شد. یک بار هم خودم به او گفتم: «مادرجان، تو آلان بزرگ شده ای و باید ازدواج کنی». او در جوابم حرفی زد که نشان می داد شهادتش را پیش بینی کرده است...
در جوابم گفت: «دوست ندارم ازدواج بکنم و از من فرزندی به جای بماند و اگر فرزندم خطایی کرد، مردم بگویند به او کاری نداشته باشید، فرزند شهید است».
شاید نصرالله با این سخنش، چیز دیگری را نیز به ما گوشزد کرده باشد، این که اگر من روزی شهید شدم و مردم بخواهند به خاطر شهادتم با زن و بچه ام به نحو دیگری برخورد نمایند (ترحم کنن)، منتی بر هیچ کسی نیست و هیچ انتظاری هم ندارم.
پسرم به همراه 4 یا 5 نفر از همرزمانش با ماشین برای رزمندگان در فاو غذا برده بودند. در کنار ماشین ایستاده بودند که خودروی آنها مورد اصابت گلوله ی خمپاره قرار می گیرد و نصرالله و همرزمانش به شهادت می رسند.
نصرالله از ناحیه ی شکم به شدت آسیب دیده بود، به طوری که قسمت میانی بدنش از هم پاشیده بود و ترکشی هم به پیشانیش اصابت کرده بود. البته پیکر پسرم را نگاه نکردم، ولی اطرافیان برایم بیان کردند.
راوی: «مادر شهید نصرالله سبیعی»
برای مطالعه خاطرات «مادران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۹/۰۵