همراه و همرزم شوهر (3)
(قسمت سوم)
پدافند بر روی تپه ای قرار داشت که در کنارش سنگری ساخته شده بود. تقریباً در 200 متری تپه، خانه ای گلی بود که من آن جا را با همه ی مخروبه بودنش، برای سکونت انتخاب کردم. خرمشهر در تصرف عراقی ها بود و ما کمتر از 10 کیلومتر با آنها فاصله داشتیم. شبها آسمان آبادان و خرمشهر هرگز تاریک نبود. شعله های آتش شلیک توپ ها، خمپارها، پدافندها، خمسه خمسه ها و بمب های خوشه ای آسمان را چراغانی می ساخت. به قول مسعود ما هر شب جشن داریم و آسمان جرقه باران است...
از مسعود پرسیدم که چند نفر رزمنده این جاست؟ و او جواب داد: «با رزمنده ی جدید می شویم 10 نفر». پاسخش دادم: «من لایق این نام (رزمنده) نیستم». گفت: «پس این جا چه کار می کنی؟». گفتم: «دیدار شما و عشق به زادگاهم مرا به این جا کشاند». فردای آن روز نحوه ی استفاده از سلاح های ژ 3 و کلاشینکف را به من آموخت.
هر روز که می گذشت بر آتش جنگ افزوده می گردید و گوش هایم به شنیدن صدای انفجار آشناتر می شد. مسعود فرماندهی گروه 9 نفری را بر عهده داشت. شب ها دو به دو نگهبانی می دادند. زمانی که نگهبانی مسعود فرا می رسید من نیز با او به محل نگهبانی می رفتم.
شب ها خاموشی مطلق بود. حتی چوب کبریت را هم نباید روشن می کردیم و تا صبح وضعیت قرمز بود. هر چند که شب و روز وجود نداشت و بعثی ها مرتب حمله می کردند و تمام ساعات شبانه روز اوضاع بحرانی بود... (ادامه دارد)
راوی: «همسر شهید مسعود خلعتی»
برای مطالعه «خاطرات همسران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۸/۲۲