همراه و همرزم شوهر (5)
(قسمت پنجم)
روز آخر که در جبهه بودیم، با ساک دستی از خانه گلی بیرون می آمدیم. به محض این که پایمان را از در بیرون گذاشتیم، در چند متریمان شعله هایی به صورت خطی راست و موازی با ما در جلوی چشمانمان (به همراه غرش انفجار) نمایان شد، به طوری که حرارت آن تن را می سوزاند. مسعود مرا به داخل کشاند. بعد از دقایقی که بیرون آمدیم زمین سوخته و شعله ها خاموش شده بودند...
برای خداحافظی پیش بچه ها رفتیم و چند عکس یادگاری بر روی پدافند گرفتیم. پس از آن شهر آبادان را به مقصد بندرعباس ترک کردیم. این اولین سفر من به منطقه جنگی در طول هشت سال دفاع مقدس بود، ولی مسعود از اولین روزهای جنگ تا آخرین لحظه های عمرش مرتب در عملیاتهای خشکی و دریا حضور داشت.
در ماموریت آخرش در حالی ما را ترک کرد که داشت به جای کس دیگری به ماموریت می رفت. پسر کوچکم بیماری سختی داشت و او در میان گریه های من و بچه ها خداحافظی کرد و رفت. از پنجره ی خانه که در طبقه ی دوم بود به کوچه نگاه کردم. مسعود سوار یک خودرو نظامی شد که دو سه نفر دیگر نیز در آن بودند. آنها به او اصرار می کردند که جلو بنشیند و او سوار شد، ولی ناگهان از خودرو پیاده شد و به طرف پنجره نگاهی انداخت و شروع به تکان دادن دست نمود و این در حقیقت آخرین دیدار ما بود.
مسعود فردی بسیار عاطفی بود و با محبت، چنان وابستگی به خانواده داشت که فقط عشق و علاقه به حضرت امام (ره) و عشق به جبهه و دفاع مقدس باعث دوری او از خانواده می شد وگرنه بسیار عاطفی و وابسته بود... (ادامه دارد)
راوی: «همسر شهید مسعود خلعتی»
برای مطالعه «خاطرات همسران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۸/۲۴