چادرم رو چنگ زد (2)
چگونه چادری شدم؟ (قسمت دوم)
وقتی رسیدیم هتل و از هم جدا شدیم یه مقدار استرس گرفتم. حامد خیلی اصرار داشت همراهم بیاد ولی خودم بهش اجازه ندادم، این کاری بود که باید فقط من و خدا، گروهی با هم انجامش می دادیم، می خواستم فقط روی خدا حساب باز کنم و فقط او رو حامی خودم ببینم...
به اتاق رسیدم با حالتی بین ترس و شک در زدم. خیلی مهم بود که اولین نفر، چه کسی من رو با چادر می بینه. با فضایی که من از خانوادهام سراغ داشتم واکنش جالبی در انتظارم نبود. البته بهتر این بود که این واکنش بد (یا به عبارت بهتر، این برخوردِ بد) توی همین هتل اتفاق بیفته نه جلوی در و همسایه و دوست و آشنا.
صدای قدمهای پرعجله و سنگین کسی اومد. قلب منم به سرعت قدمهاش می زد. وای خدایا، کی در رو باز می کنه؟ رسید به در و دستگیره رو پیچوند و صدای باز شدن در اومد، سرمو انداختم پایین و گفتم: «خدایا به امید تو...».
در باز شد و رفت عقب تا رسید نزدیک دیوار، نفسم تو سینه حبس شد، پشت در سایه یه هیکل بزرگ ظاهر شد که مانع رسیدن نور از پنجرههای اتاق به راهرو می شد. راهرویی که تشنهی نور بود و اون سایه بابای خودم بود.
یه کم آروم شدم. آب دهنم رو قورت دادم و با لبخند ملیحی که از بچگی باهاش دل بابا رو به دست میآوردم سلام کردم. خوشحال بودم که بابا در رو برام باز کرده. بابای مهربونی که همیشه مراعات حالم رو می کرد و تذکراتش هم اگرچه جدی بود ولی تو عمقش یه عاطفه خاصی جا خوش کرده بود. بابایی که برام یه تکیه گاه مطمئن بود و هیچ وقت پشتم رو خالی نکرد، هیچ وقت اما این دلخوشی خیلی پایدار نموند.
اومدم وارد بشم که دیدم بابا به جلو خم شد، دستش رو به چارچوب ستون کرد، صورتش رو نزدیک آورد و زول زد تو چشمام، به طرز هولناکی جدی بود و سکوتش باعث می شد بیشتر ازش بترسم. ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب، گفتم: «بابایی چی شده؟ چرا اینجوری نیگام می کنی؟». گفت: «این چیه؟». گفتم: «چی چیه؟». گفت: «این چیه پوشیدی؟». گفتم: «خب، چادره...». گفت: «می دونم چادره ... چرا پوشیدیش؟».
از بس بابا تو اون حالت ابهت پیدا کرده بود جوابم یادم رفت. مکث کردم، یهو چادرم رو چنگ زد و در حالی که منو به سمت خودش می کشید داد زد: «می گم چرا پوشیدی؟ کی بهت گفته چادر سر کنی؟ حتما حامد جونت ... آرهه؟».
از ترس زبونم بند اومده بود. تا این سن که رسیده بودم هیچ وقت بابا رو ایجوری ندیده بودم. با تکون دادن سر گفتم: «نه». گفت: «پس کی گفته این مسخره بازیا رو دربیـاری؟». منتظر جوابم نشد، چادرم رو ول کرد. با دست درشتش مچم رو محکم گرفت و کشید تو اتاق، در رو هم پشت سرم بست.
وارد اتاق که شدم دیدم مامان از اتاق خواب اومده بیرون و بهت زده به ما نگاه می کنه. جذبه صدای بابام و شوک چادر پوشیدن من باعث شده بود حیرون باشه، از ترس دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن. دو سه قدم عقب عقب رفتم که یهو ناغافل پام گرفت به مبل، تعادلم رو از دست دادم و بدجور کله پا شدم و دیگه هیچی نفهمیدم... (ادامه دارد)
«حریم آسمانی»
برای مطالعه «حجاب» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۷/۲۸