شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

کامل طردم کردند

چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۰۴ ق.ظ

حرم امام حسین (علیه السلام)

 

مرد ۴۵ ساله‌ای که البته نمی‌خواست اسمش منتشر شود، داستان مسلمان شدن خود را این گونه آغاز کرد: من یکی از تازه مسلمانان هستم. البته بیش از ۳۰ سال از ماجرای مسلمان شدنم می‌گذرد. یعنی حدودا ۱۵ ساله بودم که مسلمان شدم. نامم شاهین و پدرم کمونیست بود. مادرم لائیک مسیحی و خودم هم هیچ شناختی از اسلام نداشتم تا اینکه توسط یک شخص با اسلام آشنا شدم و آهسته آهسته به این دین مشرف شدم. چون پدرم ظاهرا مسلمان بودند و از اهل سنت، البته مذهبی که پدرم داشت نسبت به شیعیان دید خوبی وجود نداشت، به همین دلیل مسلمانها را به تمسخر می گرفتم...

در مدرسه مسلمانان درس می‌خواندم ولی آنها را مسخره می‌کردم. یکی از روزهای محرم ۱۳۶۶ بود، همکلاسیانم مشکی پوشیده بودند. پرسیدم: «چی شده؟». گفتند: «محرم است، امام حسین شهید شده». گفتم: «کی؟». گفتند: « ۱۴۰۰ سال پیش» و من بلند بلند به آنها خندیدم.

تقریبا مسیحی بودم، من اسلام را دین جعلی می‌دانستم که پیامبرش بر اثر مسافرتهای تجاری داستانهای ادیان را جمع کرده و چیزهایی بهم بافته و امام حسین (علیه السلام) هم بخاطر یک زن با یزید به مشکل خورده. عقاید پدر و مادرم ترکیب شده بودند از این رو ظاهرا مسیح ارتدکس بودم و اناجیل حکم کتاب مقدس را برایم داشت و سعی می‌کردم کلمه به کلمه از آن را حفظ کنم و در کوچکترین موقعیت‌ها از اناجیل حکایتها را می‌خواندم. داستان بره گمشده را با لذت می‌گفتم در تنم رعشه ایجاد می‌شد بعد با حالت مقدس اقنوم (اصل) تثلیث را ترسیم می‌کردم. پدر، پسر، روح القدوس.

کلاس سوم راهنمایی بودم. شب خواب امام حسین (علیه السلام) را با هیبت عجیبی دیدم که در تشت سر بریده‌اش را به من داد و گفت: «این سر از من برای خدا، حالا دوست داری باهاش بازی کن یا دوست داری راهت رو پیدا کن». وحشت کردم تا صبح از ترس می‌لرزیدم و درخوابم کمی گریه کردم.

مادرم پرسید: «اتفاقی افتاده؟». چیزی به مادرم نگفتم. از آن خواب نه تنها به مادرم بلکه هیچ کسی چیزی نگفتم. فردا سر کلاس بچه‌ها برای خرید پارچه سیاه پول جمع می‌کردند. من هم پول تو جیبی‌ام را دادم، همه تعجب کردند و بلند بلند خندیدند. ناراحت شدم، دیدم معلم دینی ما آقای سید محمود میرآقایی ناراحت شد. چون رسیده بود و شاهد ماجرا بود.

همه گفتند: «این مسیحی است». گفت: «نه، اینجا درس می خواند مسلمان است»، بعد با من صحبت کرد. به او اعتماد کردم و همنشینی او باعث شد با اسلام آشنا شوم. دو ماه بعد با او به مهدیه رفتم برای شرکت در دعای کمیل، البته آنجا خوابیدم ولی در منزل کتک خوردم و من هم لجبازی کردم. بعد از آن اتفاق قرآنی هدیه گرفتم، آن را مطالعه کردم، حیرت زده بودم.

عهد عتیق تلموت، سفر آفرینش‌، خروج همه در مقابل قرآن متن ساده‌ای داشتند. ادبیات قرآن به طور حیرت آوری برتر بود، حتی از نامه رسولان پولس که نقطه اوج فلسفه مسیحیت است.

ظاهرا مسلمان شدم ولی سختم می‌آمد نماز بخوانم. با همه این احوال تصمیم گرفتم تکلیفم را روشن کنم، خیلی فکر کردم. برای دفاع از ادیان ابراهیمی کتاب خواندم، باورم شد که خدا منزه از اثبات دین خودش به انسان‌هاست. پس لزومی نداشته پسرش را بفرستد چرا باید او قربانی انسان شود مگر خودش محاسب نیست. و خیلی ….

بعد در مذاهب اسلام تجسس کردم و شیعه را معقول و درست دیدم. اشاعره و معتزله منحرف بودند یا ۱۰۰ درصد معتقد به قضا و قدر و یا بر عکس بودند. افتخار می کنم با دلایل مسلمان و شیعه شدم و هستم.

الان نامم را به امیر تغییر داده ام و  شغلم آزاد هست، خانواده من را پذیرفتند ولی متاسفانه خودشان پوچ ماندن. برادرم لائیک بود، خواهرم هم همین طور، ولی مادرم مسلمان شد اما احکام را نمی‌تواند رعایت کند. فامیل هم کلا من را فراموش کردند و کامل طردم کردن. من هم آنها را فراموش کردم چون از عموهایم ماموستای تکفیری هستند. من نتوانستم شغل دولتی پیدا کنم. تدریس می‌کنم (خصوصی) و کارهای خرید و فروش کامپیوتر وغیرهٔ...

«رهیافتگان»

 

برای مطالعه داستان «رهیافتگان» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی