«کونیکو یامامورا» مادر شهید ژاپنی
خودتان را معرفی بفرمایید.
کونیکو یامامورا هستم. در استان «کیودو» شهر «اَشیا» متولد شدم. اَشیا یک منطقه مرفه نشین در ژاپن است. آقای بابایی یکی از تاجران ایرانی بود که سال ۱۳۳۷ در ژاپن تجارت میکرد. در یکی از سفرهایشان به ژاپن با هم آشنا شدیم و چندی بعد وی از من خواستگاری کرد اما با مخالفت خانوادهام روبرو شد...
یک سال طول کشید تا آقای بابایی بتواند خانوادهام را به این ازدواج راضی کند. در یکی از مساجد ژاپن مسلمان شدم و ازدواج کردیم. دختران ژاپنی بعد از ازدواج نامشان را تغییر میدهند اما زمانی که متوجه شدم در ایران این رسم وجود ندارد، درخواست کردم که نام ژاپنی خودم را تغییر ندهم اما بعدها در ایران به اسمهای سبا و خانم بابایی معرفی میشدم. اولین فرزندمان را در ژاپن به دنیا آوردیم و نام او را به یاد «سلمان فارسی»، سلمان گذاشتیم. سال ۱۳۳۹ سلمان ده ماهه بود که به ایران آمدیم. در ابتدا با خانواده همسرم زندگی میکردم. ایران آن زمان شرایط آشفتهای داشت. زمانی که چادر سر میکردم، کنایههای زیادی را شنیدم اما توجه نمیکردم. یک سال پس از ورودمان به ایران، خداوند فرزند دختری را به ما عطا کرد که نامش را بلقیس گذاشتیم. در سال ۴۲ فرزند دیگری به دنیا آوردم که نام وی را محمد گذاشتیم.
محمد تحت تاثیر آموزشهای همسرتان، راهی جبهه شد؟
در هیاهوی انقلاب، محمد کم سن و سال بود اما با این وجود در تظاهرات و شعارگوییها همراه پدرش بود. زمانی که برای سر دادن «الله اکبر» به پشت بام میرفتیم، محمد اولین نفری بود که «الله اکبر» میگفت و ما هم بعد از او تکرار میکردیم. بیشتر فعالیتهای محمد به بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی بر میگردد. معتقدم که محمد و دیگر جوانان کشورمان همان سربازان امام (ره) بودند که ایشان فرمودند: «سربازان من در گهواره هستند». محمد پس از پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج فعالیت داشت. وی شبها در مسجد انصارالحسین نگهبانی میداد و روز بعد مستقیما به مدرسه میرفت. در هنگام نگهبانی به یک دست اسلحه میگرفت و در دست دیگرش کتاب بود. فرماندهاش تذکر داده بود که کتاب را کنار بگذارد، اما محمد پاسخ داده بود: «پیغمبر فرمودند اسلحه و کتاب باید دستتان باشد».
محمد نخستین بار در عملیات مسلم ابن عقیل شرکت کرد. از آنجا نامه و وصیتنامه فرستاد. محمد علاقه زیادی به کوهنوردی داشت و چندین مرتبه کوه دماوند را پیموده بود. دوستش برایم تعریف کرد که پیش از حرکت نیروها به منطقه، محمد کوله پشتیها را تحویل میگرفت و پس از وزن کردن آنها، کوله پشتیها را تحویل آنها میداد تا رزمندگان هنگام کوهپیمایی به خاطر سنگینی کولهها به مشکل بر نخورند. سلمان نیز مدتی بعد از محمد به جبهه اعزام شد. وی آن زمان مهندس مکانیک بود. محمد به وی گفته بود که جامعه به خدمات شما نیاز دارد. شما بمانید، من به جبهه میروم. محمد سال ۶۲ دیپلمش را دریافت و در کنکور شرکت کرد. مرحله اول کنکور قبول شد. در همین زمان به همراه دوستانش تصمیم گرفت که به جبهه اعزام شود. هرگز قصد نداشتم که مانع رفتنش به جبهه شوم اما سفارش کردم که بعد از آمدن جواب دوم کنکور، به جبهه برود که نپذیرفت. زمانی که در جبهه بود با یکدیگر صحبت میکردیم که گفت: «زمینهای این جا آغشته به خون شهداست و من نمیتوانم برگردم». نهایتا محمد در عملیات والفجر یک به شهادت رسید. جواب کنکور محمد یک ماه پس از شهادتش آمد. وی در دانشگاه علم و صنعت قبول شد. دوستانش میگفتند: «ای کاش محمد زنده بود و به دانشگاه میرفت». در پاسخشان گفتم: «امام فرمودند که جبهه دانشگاه الهی است. محمد در دو دانشگاه قبول شد».
از روزهای پیش از اعزام محمد بیشتر برایمان بگویید.
در دوران تحصیل، روزی محمد از من خواست تا موهای سرش را اصلاح کنم. موهایش را کوتاه کردم و خراب شد. شبانه محمد را به آرایشگاه بردم. در آخرین روز پیش از اعزامش بار دیگر از من خواست تا موهایش را اصلاح کنم. ابتدا نپذیرفتم اما با اصرارهای محمد، موهایش را کوتاه کردم. این بار موهایش خوب شده بود. زمانی که از روی صندلی بلند شد، محمد را در قامت بلندی دیدم. در دل گفتم که محمد شهید میشود. آن زمان من معلم بودم. همزمان با لحظهای که محمد به شهادت رسید، ناگهان حالم بد شد. از کلاس بیرون آمدم و شروع به گریه کردم. دلیل این حالم را نمیدانستم. یکی از همکارانم به سمتم آمد و پرسید که آیا محمد شهید شده است؟ گفتم: «خبر ندارم».
خبر شهادت فرزندتان را چه کسی به شما داد؟
دوست محمد به بهانه دادن کتابی به منزلمان آمد. از بغضی که کرده بود فهمیدم میخواهد چیزی بگوید اما نتوانست چیزی بگوید و رفت. همان شب از طرف مسجد خبر شهادتش را به ما دادند. تا مدتها بیتاب دوری از محمد بودم و حال خوبی نداشتم. دو هفته بعد از تشییع و خاکسپاری پیکر محمد، ساکش را برایم آوردند. در میان وسایلش وصیتنامهاش بود. در وصیتنامهاش نوشته بود که هر نفر به دلیلی از دنیا میرود. هر نفر با دلایل مختلفی همچون تصادف، سقوط از کوه و… فوت میکند. چه بهتر است که این مرگ بر اثر شهادت باشد. پس از خواندن وصیتنامه قلبم در حال انفجار بود. مرتب با دست به سینهام میزدم. آنجا فهمیدم که فلسفه سینه زدن برای امام حسین (علیه السلام) آرامشی است که انسان پیدا میکند. فرزند امانت خداست و ما نیز امانتداری کردیم. پدر و مادر سعادت فرزندش را میخواهد و چه سعادتی بالاتر از شهادت. درست است که امانت را پس دادیم اما نمیتوان منکر دلتنگی شد. بیتابیهایم با دیدن یک خواب از بین رفت. در ماه مبارک رمضان خواب دیدم که در خانه به صدا درآمد. پشت در، مردی همراه با یک دختر سه ساله ایستاده بود که خطاب به من گفت: «این دختر محمد است». با تعجب گفتم محمد ازدواج نکرده بود. آن مرد ادامه داد: «به پشت سرت نگاه کن». زمانی که برگشتم کوه و درختانی را پشت سرم دیدم. در میان درختان خانهای بود که محمد و همسرش در آن زندگی میکردند، ناگهان از خواب بیدار شدم. با دیدن خانه و آرامش محمد، من نیز آرام گرفتم. بر روی تمام مزار شهدا تنها نام پدر نوشته میشود، اما من درخواست کردم که نام من را نیز بنویسند. نام ژاپنی من نیز بر روی سنگ قبر محمد حک شده است.
آیا آمادگی شهادت محمد را داشتید؟
آن زمان وقتی رزمندهای شهید میشد، از طرف مسجد برای عرض تبریک به منزل شهید میرفتیم. ما هم خودمان میدانستیم که ممکن است محمد هم شهید شود. محمد هم با شوخی سعی میکرد من را آماده کند. مثلا میگفت: «ما عمودی میرویم و افقی برمیگردیم»، منظورش شهادت بود.
به منطقه شهادت محمد هم رفتهاید؟
بله. دو بار خودم و یک بار از سوی راهیان نور رفتم.
«رهیافتگان»
- ۹۶/۰۷/۱۵