از جمله خصلت های نیکی که از برادرم به یادگار مانده و همه از آن تعریف می کنند، خوش قولی و وفای به عهد اوست. یادم می آید که منزل خواهرم به علت پاره ای نواقص احتیاج به کار بنایی داشت. لذا خواهرم از برادرم خواست که او این کار را انجام بدهد.
اما ایشان از این کار امتناع ورزید و گفت: «چون قبل از شما به شخص دیگری برای انجام کار بنایی قول داده ام، باید اول کار او را انجام بدهم، بعد نوبت به شما می رسد. شما می توانید صبر کنید تا نوبتتان برسد و یا اینکه از بنای دیگری بخواهید که این کار را برای شما انجام بدهد».
وقتی که با هم سر کار می رفتیم، او معتقد بود که باید مدت زمانی بیشتر از ساعت موظفی کار، فعالیت کنیم. زیرا مدتی از وقت کار را برای صرف صبحانه سپری کرده ایم، پس باید با نیم ساعت کار اضافه، مانع از ضایع شدن حق صاحب خانه شویم.
راوی: «برادر شهید مبارک جمالی»
برای مطالعه «خاطرات برادران شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.
خاطرات خلبانان دفاع مقدس
در اولین روز مرداد ماه 1367، وقتی که ایران قطع نامهی 598 را پذیرفته بود، من با چند نفر از همکاران جلوی محوطهی گردان پرواز ایستاده بودیم. صدای هواپیماهای غریبه به گوشمان رسید. هر یک به نقطهای در آسمان نگاه کردیم تا آنها را پیدا کنیم...
خانم «سوخی اینوخوسا گلین» تازه مسلمانی مکزیکی است که بعد از تشرف به اسلام با نام سهیلا شجره شناخته میشود که تحصیلات وی در مقطع مدیریت ارشد کسب و کار (MBA) از کشور مکزیک است. قبل از آشنایی با همسر ایرانی به اسلام گرویده بود و اکنون مادر چهار فرزند به نامهای فاطمه، سعیده، مهدی و محمدعلی است....
یک نفر خیر زمینی را برای احداث مسجد محل وقف کرده بود. هنوز کمترین کاری در زمینه ساخت مسجد انجام نگرفته بود و تنها یک زمین خاکی بود. برادرم وقت نماز که می شد یک قطعه حصیر بر می داشت و روی زمین موقوفی مسجد می انداخت و شروع به خواندن نماز می کرد. این کار او باعث می شد تا دیگران نیز جمع شوند و بر روی همان حصیر نماز بخوانند. برادرم معتقد بود که هر چند هنوز ساختمان مسجد ساخته نشده ولی همین زمین نیز مسجد محسوب می شود.
من تا مدتی بعد از شهادت ایشان حصیری را که خریده بود و برای برگزاری نماز به زمین محل ساخت مسجد می برد، با خودم به همان مکان می بردم تا مردم بر روی آن نماز بخوانند.
یک روز هنگام مغرب فراموش کردم حصیر را با خود به مسجد ببرم. همان شب برادرم به خوابم آمد و بهم گفت: «چرا حصیر را با خودت به مسجد نبرده بودی؟». من از خجالت سرم را پایین انداختم و هیچ جوابی برای گفتن نداشتم.
راوی: «برادر شهید مبارک جمالی»
برای مطالعه «خاطرات برادران شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.
خاطرات پزشکان دفاع مقدس
زمانی که به دریاچه زریوار رفته بودیم، مجروحین زیادی می آوردند. مجروح بود که پشت مجروح می آوردند. دم در اورژانس یک سری شهید، یک سری مجروح و یک سری هم که حالشان زیاد بد نبود، کنار هم روی زمین قطار کرده بودند...
من در یک خانواده اهل تسنن به دنیا آمدم. در دوران کودکی چیزهایی زیادی راجع به اسلام از والدینم فرا گرفتم. می دانستم که مسلمان هستم، خداوند و پیامبر (صلی الله علیه و آله) و مناسک دینی را می شناختم....