شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
۰۹
مرداد


خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می‌رویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می‌رویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم ۲۸ اسفند ساعت ۳ نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.

کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هر چه بیشتر در دعا غرق می‌شدم احساس می‌کردم حالم بهتر می‌شود. نمی‌دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده‌ام. دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «می‌خواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هر چه می‌گفتم گوشش بدهکار نبود، مرتب مرا زهرا خطاب می‌کرد.

راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطه‌ای از زمین چاله‌ای بود اشاره کرد به آنجا و گفت: «داخل شو». گفتم این چاله کوچک است، گفت: «دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی». به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم. آن پایین جای عجیبی بود، یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند  و سفیدش نور آبی رنگی پخش می‌شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکس‌ها عکس رهبر انقلاب آقا سید علی خامنه‌ای قرار داشت. به عکس‌ها که نگاه کردم می‌دیدم که انگار با من حرف می‌زنند ولی من چیزی نمی‌فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.

آقا شروع کرد با من حرف زدن، خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن‌ها را به مقام شهادت رساند. مانند شهید جهان‌ آرا، شهید همت، شهید باکری، شهید علمدار و…». همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند: «علمدار همانی است که پیش شما بود، همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».

به یک باره از خواب پریدم. خیلی آشفته بودم، نمی‌دانستم چکار کنم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌نام موقع ثبت‌نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا، من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین ۱۳۷۸ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی‌ها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمی‌دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم.

از بچه‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌دانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم. کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم. در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می‌دادم بیشتر متوجه می‌شدم که آقا چه فرمودند. در طی چند روزی که جنوب بودیم فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه‌ها نماز جماعت می‌خوانند من کناری می‌نشستم زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم گریه به حال خودم که با آن‌ها زمین تا آسمان فرق داشتم.

شلمچه خیلی با صفا بود، حس غریبی داشتم. احساس می‌کردم خاک آنجا با من حرف می‌زند. با مریم دعا می‌خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌خوانند. منقلب شدم و از هوش رفتم. در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد. تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم.

بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک‌هایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد. وقتی شهادتین را می‌گفتم احساس می‌کردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شده‌ام.

«رهیافتگان»
  • آزاده بوشهری
۰۸
مرداد


شهید بهمنیار زاهدی

  • آزاده بوشهری
۰۸
مرداد


خاطره ای از شهید عبدالحسین اردشیری:

عبدالحسین آدم بسیار شوخ طبع، مومن، سر به زیر و در عین حال مهربان بود. قبل از انقلاب به همراه شهید ماشاءالله تنگستانی با ماشین ژیان می رفتند و در مناطق اطراف بوشهر اعلامیه ها را پخش می کردند.

در زمان انقلاب نیز وقتی بحث خلع سلاح پادگانها به میان آمد ایشان رفتند و چند سلاح تحویل گرفتند و به اتفاق دوستانش شبها به نگهبانی می پرداختند. عبدالحسین هم عضو بسیج و هم عضو شورا بود و درآمد بسیج را جمع می کرد و به فقرا و نیازمندان می داد. ما در واقع بعد از شهادت ایشان به این نکته پی بردیم.

راوی: «دوست شهید عبدالحسین اردشیری»
  • آزاده بوشهری
۰۸
مرداد


خاطرات پزشکان در دفاع مقدس:

در یکی از روزها یک سرباز ایرانی را آوردند که وضعیت بسیار وخیمی داشت. باید بلافاصله دست به کار می شدیم. به همراه اکیپ پزشکی و همکار متخصص بیهوشی او را که دچار اصابت ترکش در ناحیه شکم و فلانک (پهلو) شده بود و در شوک خونریزی بود به اطاق عمل در دل کوه منتقل کردیم و با امکانات کمی که داشتیم و این کمبود در بسیاری موارد صادق بود، بیمار را ابتدا احیا کردیم و پس از آن کار متخصص بیهوشی آغاز شد و عمل لاپاراتومی را به خوبی انجام دادم.

در طی عمل، اضطراب و دلهره تمام وجودم را فرا گرفته بود چون سرباز به قدری خونریزی کرده بود که احتمال مقاومت در مقابل عمل برایش امکان پذیر نبود و با خود فکر می کردم که در دل این کوهستان پرت و دور از آبادی آیا می توانم او را به سلامت از اطاق عمل خارج کنم.

کلیه راست او کاملاً له شده و از بین رفته بود. نفر کتومی کرده و کولون او را نیز که دچار له شدگی و پارگی شده بود و آلودگی مدفوعی توی شکم داشت کلکتومی کردم و موکوس فیستولا انجام دادم و بعد با مواد شوینده ای که در اختیار داشتیم شستشوی شکم را انجام داده و شکم را بستم. حالا انتظار برای به هوش آمدن او آغاز شده بود. دلهره لحظات انتظار برای به هوش آمدنش کشنده و طاقت فرسا بود. همه کارها به همت تیم پزشکی به بهترین نحو ممکن انجام شده بود ولی حتی ده درصد هم برای اما و اگرهای موجود زیاد بود تا بیمار نتواند چشم بگشاید و یا حرکتی دال بر به هوش آمدن نشان دهد.

بالاخره اولین نشانه های هوشیاری دیده شد و لب های خندان و چشم های مرطوب پزشکیار ما که خالصانه در کنار تخت او ایستاده بود، بر عمل موفقیت آمیز ما صحه گذاشت.

حدود دو روز بعد از عمل، مراقبت های ویژه صورت گرفت و داروهای لازم تجویز شد و پس از STABLE شدن بیمار، چون لازم بود جهت مراقبت های ویژه و بهتر، به پشت جبهه منتقل شود با کمک سه نفر از پزشکیاران و کردهای منطقه او را روی برانکارد گذاشته و با کمی وسایل مورد نیاز پیاده عازم ایران شدیم. یک روز و نیم در راه بودیم تا به مرز رسیدیم. خوشبختانه با مراقبتهای ویژه من در طول سفر سنگین و کشنده او را سالم به مرز رسانده و تحویل نیروهای ارتش دادیم.

«کتاب پرسه در دیارغریب»
  • آزاده بوشهری
۰۸
مرداد


بیا دوباره مدینه دلا تماشا کن / تجلیات خدا را بیا تماشا کن

فضا پُراست ز نور وجـود شمس شموس / بـه جلوه جلوۀ او در فضا تماشا کن

فروغ چهرۀ شمس الضحا تماشائی است / به روی دامن بـدراالـُدجی تماشا کن

شکوفـه بارتـریـن گلُبـن فضیلت را / میـان گلشن سبـز ولا تماشا کن

ملائکی کـه بـه پـابـوس آن امام همُام / رسیـده اند ز اوج سمـا تماشا کن

برای کام وی، آب فـرات آوردند / به یاد صحنه ای از کربلا تماشا کن

بخوان یُطهّـرُ و آندم شکوه قدرش را / میـان آینـه ی انمّا تماشا کن

بیـا بـه مکتب پُـر شـور علم و دانش او / به نـور عالم آل عبـا تماشا کن

حریـم زادۀ موساست این حرم، این جا / هزار جلوه به طور وفـا تماشا کن

اگر که شوق تمـاشا بـه تو عطا کردند / به گوشه گوشۀ صحن و سرا تماشا کن

قـدم به ساحت این کعبـۀ وفا بردار / مقـام و زمــزم و سعی و صفا تماشا کن

نظر به کعبـه نمـودن عبـادتی دارد / بیـا به کعبـۀ اهـل ولا تمـاشا کن

صفای شبنم و لطف بهــار اگـر خـواهی / به چشم زائر پاک رضـا تماشا کن

حضـور تشنـه لبـان حقیقت دیــن را / کنـار چشمـۀ آب بقـا تماشا کن

کبـوتـران دعـاگوی زائرانش را / به روی گنبـد زرد طـلا تماشا کن

بــه پشت پنجـرۀ او هـزار معجـزه را / به روشنـائی آئینـه هــا تمـاشا کن

اگـر کـه دست تهی آمــدی، مـرامش را / در ایـن محیـط سخـا و عطا تماشا کن

اگر چو آینـه هـای حـرم شکسته شدی / درستـی دل خـود را بیـا تمـاشا کن

حریم اوست وفائی چو روضة الجنّه / بیـا و ساحت این بـاغ را تماشا کن

«سید هاشم وفایی»

  • آزاده بوشهری
۰۸
مرداد


اسلام چیزی است که همه به آن نیاز دارند (قسمت دوم)

اسلام به ما یاد می دهد اگر به یاد خدا باشیم هر کاری که انجام می دهیم برای خداست و عبادت محسوب می شود. در نتیجه همیشه با به یاد خدا بودن تمام افکار و اعمالمان از اهداف ناسالم دور می شود و روی خوبی ها متمرکز می شود. جنبه هایی از اسلام تا حدی برای من مشکل بود و هست. با وجود این من هر روز از خداوند به جهت این که به من اجازه داد تا تغییرات اساسی  در زندگی خود اعمال کنم تشکر می کنم. ان شاالله همچنان یک مسلمان خوب بمانم.

به عنوان یک آمریکایی سفید پوست در طبقه متوسط، بسیاری از جنبه های فرهنگی اسلام با آنچه من و نزدیکان من در گذشته بودیم متفاوت است. در حقیقت زمانی که من در نهایت خبر شهادتین گفتن و مسلمان شدن خود را به خانواده ام دادم تقریبا تمام سئوالات و نگرانی آنها در رابطه با تفاوت فرهنگی مانند ازدواج، زندگی اجتماعی، خانواده و غیره بود. آنها بسیار کمتر در رابطه با اعتقادات کلی من درباره خدا و شیوه های مذهبی نگران بودند. برای خانواده، دوستان و همکاران من مسلمان شدن ضرورتاً یک تغییر منفی محسوب نمی شد. اما نیازمند حجم وسیعی از آموزشها در رابطه با اسلام برای آنها است.

در حقیقت بر اساس آموزه های خود فرایند به اشتراک گذاشتن حقایق اسلام با آنها پایان ناپذیر است زیرا محدودیتی برای اطلاعاتی که ما می توانیم کسب کنیم وجود ندارد و این مسئولیت همه ماست که هر اطلاعات صحیحی که در رابطه با اسلام داریم را به اشتراک بگذاریم. زیرا کسب اطلاعات صحیح یک جز حیاتی برای رشد یک مسلمان است. داشتن یک استاد که به من آموخت چگونه اسلام را در زندگی روزمره خود اعمال کنم همه این تفاوتها را برای من ساخت و به من کمک کرد تا تمام مشکلاتی که در گذشته داشتم را مدیریت کنم.

داشتن یک فرد مطلع که هر زمان که سئوالی برایت پیش می آید بتوانی به او مراجعه کنی یک دلگرمی است. اسلام دینی نیست که با روش هایی همانند مسیحیت و یهودیت در طول سالیان گذشته استدلال شود. اسلام یک راه روشن است که باید به همان صورت که خداوند ما را راهنمایی کرده است دنبال شود این راه توسط زندگی پیامبر محبوب ما حضرت محمد (صلی الله علیه و آله)، همراهان او، مقدسین و علمای اسلام به ما عرضه شده است.

در این دوره و زمان و در این جامعه تشخیص می تواند مقداری دشوار باشد به خصوص زمانی که ما به طور پیوسته با سئوالات و شک هایی مواجهیم که از سمت افرادی است که به ظاهر خصومتی با اسلام ندارند اما کمبود کلی در ایمان آنها می تواند اثر زیان باری روی شخصی بگذارد که کارهای آنها را بر پایه عشق به خداوند می گذارد. همچنین آسان نیست که در محیطی باشیم که پیوسته توسط خواهشهای نفسانی بمباران شویم که به عنوان جنبه های عادی و رایج زندگی روزمره مشاهده می شود. اما زمانی که ما حمایت یک استاد مطلع و با تجربه را داشته باشیم که قادر است آموزه های جهانی اسلام را در زندگی خود اعمال کند در این صورت حقیقت از خطا جدا می شود. دقیقا به همان صورت که خداوند در قرآن توضیح داده است.

اینگونه ما می توانیم بفهمیم که چگونه اسلام را در زندگی خود اعمال کنیم و در نتیجه از نعمتهای فراوان خداوند بهره مند شویم. برای ارزیابی شخصی که ادعای داشتن اطلاعات درست می کند باید به این توجه کنیم که چه قدر آن را در زندگی خود به کار می برد. اگر اعمال آنها از آموزه های ایشان پشتیبانی کرد در این صورت ما باید به آنها به عنوان راهنما نگاه کنیم.

سفر من به اسلام هر چند کوتاه بود، تجربه ای بود که موجب تغییر زندگی ام شد. چیزی که با گذشت زمان بیشتر و بیشتر من را سپاس گذار خداوند متعال می کند. محدوده رحمت خداوند تنها از چشم انداز کسی به طور کامل درک می شود که خودش را غرق خداوند و امیال خود را تسلیم او کرده باشد. این چیزی است که من از طریق اسلام برای آن تلاش می کنم. این مبارزه ای است که ما باید در هر لحظه برای آن بجنگیم.

من به زندگی خودم قبل از اسلام و بازتابهای آن روی راه های متفاوتی که در جستجوی راهنمایی بودم نگاه می کنم. من به تمام عقیده های متفاوتم در رابطه با این که واقعا خدا کیست و ما چگونه می توانیم به او نزدیک شویم فکر می کنم. حال به گذشته می نگرم و لبخند می زنم و شاید گاهی اشک می ریزم زیرا حال من حقیقت را می دانم. به وسیله اسلام من می دانم که چرا افرادی که به خدا ایمان ندارند ترس های بسیاری در وجودشان هست. پس زندگی بدون خداوند می تواند بسیار ترسناک باشد.

حال من برنامه نهایی خود آموز دارم. این برنامه خودآموز بدون خود استاید راهی است که همه چیز را در جای مناسب خود قرار می دهد. اکنون زندگی با معنی شده است. اکنون می دانم که چرا اینجا هستم، کجا می خواهم بروم، می خواهم زندگی ام چه باشد، چگونه می خواهم زندگی کنم و در کل چه چیزی مهمترین مسئله است نه تنها برای من بلکه برای همه. من آرزو دارم و دعا می کنم که سایر افرادی که هنوز راه درست را نیافته اند بتوانند آنچه را که من احساس کردم احساس کنند.

«رهیافتگان»
  • آزاده بوشهری
۰۷
مرداد


شهید محمدرضا رنجبر

  • آزاده بوشهری
۰۷
مرداد


شهید عبدالحسین اردشیری


عبدالحسین ماشینی داشت و وقتی می خواست به جبهه برود آن را به یکی از دوستانش سپرد تا آن را نگه داری نماید. زمانی که او در جبهه بود دوستش تصادف کرد و ماشین خیلی خسارت دید.

ما به او زنگ زدیم و قضیه ی تصادف و خرابی ماشین را بهش خبر دادیم ولی او در جواب گفت: «دیگر در خصوص مسائل دنیوی با من صحبت نکنید، من دیگر همه چیز دنیا را فراموش کرده ام».

راوی: «برادر شهید عبدالحسین اردشیری»



  • آزاده بوشهری
۰۷
مرداد


تابستان سال 1379 بود که پدر و مادرم برای تحقیق مادرم عازم سفر به انگلستان شدند. در فرودگاه بعد از مهر و پاسپورت و غیره باید مسافران از محلی عبور می کردند که مبادا اسلحه یا چاقویی همراه داشته باشند.

مادرم از محل مورد نظر عبور کرد. نوبت به پدرم رسید، اما زمانی که می خواست از آن محل عبور کند دستگاه شروع به آژیر زدن کرد. مأموران پدرم را به اتاقی بردند تا بدنش را بازرسی کنند و جسم مورد نظر را که باعث شده بود دستگاه آژیر بکشد را پیدا کنند، اما با تعجب از اتاق بیرون آمدند و گفتند که هیچ چیز پیدا نکرده اند.

در حالی اشک در چشمان مادرم جمع شده بود، گفت: «در بدن همسر من چندین ترکش وجود دارد که آن ها باعث شدند آژیر دستگاه به صدا دربیاید». مأموران با شرمندگی کنار رفتند و اجازه دادند که پدرم همراه مادرم به انگلستان برود.

راوی: «ثمین دودانگه»
  • آزاده بوشهری
۰۷
مرداد


دیر وقتیست دلم عرض ارادت دارد / ماه ذیعقده شد و قصد زیارت دارد

نور می آید از آن دور، سفر نزدیک است / این چنین حضرت خورشید عنایت دارد

حاجیان در تب و تابِ سفر بیت الله / مُحرم کوی رضا کعبه حاجت دارد

روز میلاد کریم است، کرم حیران است / گوشه چشمی به گدا نیز کفایت دارد

کنج ایوان طلا روی لب این زمزمه بود / کمِ ما هست ولی شاه کرامت دارد

لحظه ای نیست که نقّاره به گوشم نرسد / جای جای حرمش روح اجابت دارد

آن طرف پنجره فولاد چه غوغایی بود / مشهد از جنس بهشت است، قیامت دارد

سایه لطف رضا بر سر زائر افتاد / تا دم مرگ دلم شوق زیارت دارد

«محمد مهدی عبدالهی»


  • آزاده بوشهری