بسیار مطرح شد که «دین» با «شریعت» متفاوت است. دین به اعتقادات میگویند و شریعت به حقوق، احکام و قوانین. مقوله دین به بُعد نظری و اعتقادی توجه دارد و شریعت به بُعد عملی. اگر چه ایمان یا کفر، با عمل رابطه و تأثیر مستقیم دارد...
بسیار مطرح شد که «دین» با «شریعت» متفاوت است. دین به اعتقادات میگویند و شریعت به حقوق، احکام و قوانین. مقوله دین به بُعد نظری و اعتقادی توجه دارد و شریعت به بُعد عملی. اگر چه ایمان یا کفر، با عمل رابطه و تأثیر مستقیم دارد...
روزی که شهر (آبادان) را ترک می کردیم (نهم مهرماه سال 59) همه در حال فرار بودند. زن و بچه ها از شهر خارج می شدند و مردها برای دفاع می ماندند.
آبادان زیر آتش سنگین توپخانه ی عراق قرار داشت. خمپاره ها یکی بعد از دیگری فرود می آمدند. سوتی کشدار و پس از آن انفجار مهیب، با هر انفجار خانه ای ویران می شد و عده ای زن و بچه ی بی گناه به شهادت می رسیدند و در زیر خروارها خاک مدفون می شدند....
زهر کجا، جُعد کجا، او کجا /غیر کجا و حرم هو کجا
قطره کجا راه به دریا بَرد / اسم کجا پی به مسمّی برد
هستی ظل بسته به نورست، نور / سایه که بی نور ندارد ظهور
چون که زدم غوطه به دریای فکر / تا به کف آرم دُرِ مضمونِ بکر
هاتفی از خلوت لاهوتیان / آمد و رو کرد به ناسوتیان
گفت خداوند علیم و غفور / کرد در این آینه از بس ظهور
تاب نیاورده و از پا نشست / آینه از فرط تجلّی شکست
ذکر مَلک شد پس از آن از محن / یا حسن و یا حسن و یا حسن
«محمد علی مجاهدی»
علی حسنزاده مدیری تاجیکستانی است که به گفته خودش دوست داشته حس و حال معنوی سفر اربعین خود را به سایر تازه مسلمانان بچشاند به همین دلیل کاروان چند ملیتی اربعین را به راه انداخته و هدایت میکند.
چه مدتی است که همراه گروه صد نفره تازه مسلمانان به زیارت اربعین پیاده مشرف میشوید؟
خداوند توفیق داده تا هنگام اربعین در این مسیر باشیم و امسال اربعین ۹۶، سال سومی است که با کاروان چند ملیتی اربعین به زیارت آسمانی، ملکوتی و با صفا به همراهی خانواده و فرزندانم مشرف میشویم و خادمی زائران امام حسین (علیه السلام) را به عهده دارم...
(قسمت اول)
همراه مسعود به بندر انزلی رفتم و او از همان جا به جبهه های جنوب اعزام شد. حدوداً چهار ماهی که گذشت به بندرعباس منتقل شدیم و او مجدداً از آن جا هم روانه ی جبهه ی آبادان گردید. پس از دو ماه به من تلفن زد و گفت: «می خوای بیایی آبادان؟». من که سر از پا نمی شناختم، به مسعود پاسخ مثبت دادم و به همراه برادر شوهرم به آبادان رفتم...
گفتم که عمر ماه صفر رو به آخر است / دیدم شروع محشر کبرای دیگر است
گردون شده سیاه و فضا پر ز دود و آه / تاریکتر ز عرصه تاریک محشر است
گرد ملال بر رخ اسلام و مسلمین / اشک عزا به دیده زهرای اطهر است
گفتم چه روی داده که زهرا زند به سر / دیدم که روز، روز عزای پیمبر است
پایان عمر سید و مولای کائنات / آغاز دور غربت زهرا و حیدر است
قرآن غریب و فاطمه از آن غریب تر / اسلام را سیاه به تن، خاک بر سر است
روی حسین مانده به دیوار بی کسی / چشم حسن به اشک دو چشم برادر است
ای دل بیا و گریه زینب نظاره کن / مانند پیروهن جگر خویش پاره کن
«شاعر ناشناس»
یه شب بارونی بود و من خونه مادر بزرگم بودم و داشتم مشق مینوشتم. اون موقع کلاس دوم ابتدایی بودم. مادر بزرگ دوستم اومد اونجا، یه قواره چادر مشکیام همراهش بود، نشون مادر بزرگم داد و گفت: «اینو آوردم دخترت برای نوهام چادر بدوزه»، مادر بزرگم گفت: «خب نوهات رو هم میآوردی اندازهاش رو بگیره»...