صبح اول وقت چهارشنبه دوم مهر، پایگاه کرکوک را بمباران کردیم. دسته های قبل از ما پایگاه را زده بودند و از آن دود بلند می شد. هواپیمای شماره 3 سروان شریفی راد بود و موقع برگشت با فاصله از من پشت سرم می آمد...
صبح اول وقت چهارشنبه دوم مهر، پایگاه کرکوک را بمباران کردیم. دسته های قبل از ما پایگاه را زده بودند و از آن دود بلند می شد. هواپیمای شماره 3 سروان شریفی راد بود و موقع برگشت با فاصله از من پشت سرم می آمد...
در رهى دیدم مهى، حیران آن ماهم هنوز / عمر رفت و من مقیم آن سر راهم هنوز
چو نسیم صبحگاهى بر من بى دل گذشت / من نسیم وصل آن مه را هوا خواهم هنوز
می فزاید مهر او هر روز در خاطر مرا / گرچه من کاهیده ام از درد می کاهم هنوز
گرچه آه آتشینم خرمن جان سوخته / می رود تا اوج گردون آتش آهم هنوز
شوق آن دیدار، غافل کرده از عالم مرا / تو مپندارى که من از خویش آگاهم هنوز
انتظار شاه مهدى می کشد عمرى امین / رفت عمر و در امید طلعت شاهم هنوز
«امین»
برای مطالعه «اشعار مهدوی» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
صاحب الزمان کیست؟ اگر حضرت مهدی باشد آیا شرک نمی شود؟ چون صاحب زمین و زمان خداوند است...
یکی از بستگان، برادرم را در خواب دیده بود و از او گفته سئوال کرده بود: «وضعیت شما در آن دنیا چگونه است؟». شهید در جواب گفته بود: «جای ما خیلی خوبه ، اما وضعیت علما از ما خیلی بهتر است و جای بهتری دارند». شهید درعالم رؤیا به او توصیه کرده بود که تا سفره پر موهبت شهادت گسترده است، سعی کن از این فرصت استفاده کنی.
راوی: «برادر شهید مبارک جمالی»
برای مطالعه «خاطرات برادران شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.
اربعین تو رسیده است و ز راه آمده است / خواهرت با قد خم گشته و آه آمده است
زینب از وادی شام آمده چشمت روشن / از کجا تا به کجا آمده، چشمت روشن
آه ای یوسف صد تکه ی بی پیراهن / پیرهن بافته ات را بگرفت از دشمن
به لبش ناله ی محزون اخ العطشان است / روضه خوان حرم و آن بدن عریان است
مو پریشان شده و سینه زن و نالان است / به دلش سوز نهان، دیده ی او گریان است
زینبی که سر بازار معطل شده است / بهر او چشم حرامی است که معضل شده است
ازدحام هلهله ها خنده ی مردم دیده / ناسزا در همه ی راه چقدر بشنیده
سایه ی بر سر خود را به روی نی دیده / در کنار سر نورانی او می دیده
کوفه با خطبه ی خود، شام چه غوغا می کرد / خواهرت در همه جا محشری بر پا می کرد
خطبه اش تیغ شد و یک تنه یک لشگر شد / گاه چون فاطمه و گاه خود حیدر شد
«شاعر ناشناس»
یادمه بچه که بودم، دخترهای هم سن و سال من وقتی می خواستن توی بازی بگن خیلی بزرگ هستیم، سریع می رفتن و کفش مامانشون رو می پوشیدن، اگر کفش پاشنه دار مهمونی بود که دیگه بهتر، می گفتن خوب حالا ما برزگ شدیم. همیشه برام جای تعجب بود، می گفتم خوب این کفش که تو پاشون خیلی بزرگه حتی نمی تونن باهاش درست راه برن، چرا اینجوری فکر می کنن بزرگ شدن....
یک روز رزمنده ای را آوردند که ترکش خمپاره از پشتش رفته بود توی شکمش و خون ریزی حاد شکم داشت و من هی اصرار می کردم: «برای عمل آماده شو، توی شکمت پر از خونه، باید روبراهت کنم» و او اصرار داشت که توی شکمم را همین طوری بدوز، چون بچه ها به من نیاز دارند و باید هر چه زودتر برگردم...