یک روز صبح برادرم به منزل ما آمد. به او گفتم: «چرا امروز سر کار نرفتی؟». گفت: « شکمم درد می کنه، نمی تونم کار کنم». بهش گفتم: «خوب حالا کجا می خوای بری؟». گفت: «می خوام برم بوشهر»، بعد راه افتاد و رفت. ما هر چه منتظر آمدنش شدیم، خبری نشد. تا این که حوالی ساعت یک یا دو بعد از ظهر، یکی از نزدیکان به منزل برادرم آمد و کیفی را که حاوی لباسهایش بود، بهم داد.
به او گفتم: «پس مبارک کجاست؟». در پاسخم گفت: «امروز نیروها از بوشهر داشتند به جبهه اعزام می شدند، مبارک را هم آن جا دیدم. حال خوبی نداشت، به او گفتم بیا تا پیش دکتر برویم، اما او جواب داد: «می خوام پیش دکتر بزرگ (خدا) بروم». بعد یک دست لباس بسیجی گرفت و پوشید و این لباس های شخصی اش است که خدمت شما آورده ام.
راوی: «خواهر شهید مبارک جمالی»
برای مطالعه «خاطرات خواهران شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.