خاطره ای از شهید عبدالکریم افتخارکار:
او همیشه در کارهای منزل به من کمک می کرد و در پختن حلیم پیش قدم می شد. اجاق را درست می کرد و هیزم می آورد. حتی بعد از رفتن به جبهه هم مرتب سراغ حلیم را می گرفت و می پرسید که آیا پخته ایم یا نه؟
یک روز در خانه بودم که سر و صدایی از سمت بسیج بلند شد. همگی به طرف بسیج دویدیم. یکی از اتاقهای بسیج آتش گرفته بود. عبدالکریم وقتی این صحنه را دید لباسش را از تن بیرون آورد و شتابان به طرف اسلحه ها رفت تا آنها را بیرون بیاورد و مانع سوختنشان شود. من که مادر بودم و نگران، هر چه صدایش زدم تا مانع او بشوم، در جوابم گفت: «نه، باید اسلحه ها را بیرون بیاورم».
در واقع او شجاع بود و عقیده داشت که اسلحه ها متعلق به بیت المال هستند و بچه ها به آنها نیاز دارند. وقتی بیرون آمد تمام پوست دستها و مژه هایش سوخته بود. همیشه عاشق انقلاب و نظام بود و حاضر بود جانش را از دست بدهد ولی آسیبی به انقلاب وارد نشود و البته سرانجام نیز به آرزویش رسید.