شب حمله به طور اتفاقی، با مبارک جمالی برخورد کردم. یکی دو ساعت کنار هم نشستیم و با هم گپ زدیم. او به من تذکری داد و گفت: « پس از شهادتم، نبینم که هر روز از کنار گلزار شهدای چغادک رد بشی و با خودت بگی برم بر سر مزار شهید جمالی فاتحه بخونم، لازم نیست هر روز این کار رو بکنی»، در همین حین گفت: «من بدشانسم، می ترسم از دوستانم که به خط مقدم می روند جا بمونم». پس از این حرف از من خداحافظی کرد و رفت...
اردیبهشت ماه سال 1361 در سیزدهم رجب، یعنی همزمان با ولادت حضرت علی (علیه السلام)، قرار بود که عملیات «بیت المقدس» در «رقابیه ی فکه» انجام شود. من از طریق جهاد سازندگی اعزام شده بودم و با تانکر برای رزمنده ها آب می بردم. اما شب عملیات بنا بر نیاز، کامیون های حامل رزمندگان اسلام را تا جایی که امکان داشت، به خط مقدم نزدیک می کردیم و چون زمین منطقه عملیاتی ماسه زار بود، نمی توانستیم رزمندگان را جلوتر ببریم و تا ظهر به نزد نیروهای جهاد برگشتیم...
نیروهای برگشته از خط مقدم هم آن جا بودند و تدارکات نیز مشغول پذیرایی از آنها بود و با کمپوت و ... از آنها پذیرایی می شد. من هم همان جا ایستاده بودم تا چیزی برای نوشیدن پیدا کنم و از تشنگی خلاص شوم. توی همین حال و هوا بودم که ناگهان دستی به روی شانه ام خورد. برگشتم وبا تعجب دیدم که جمالی است. همدیگر را در آغوش گرفتیم. به او گفتم: «تو کجا، این جا کجا؟». او به مزاح گفت: «جای تو این جا نیست، من که قبلاً آمده ام و باید باز هم می آمدم».
پس از سلام و احوال پرسی مفصلی که صورت گرفت، به من گفت: «فلانی، تا می تونی مرا ببوس که دیگر مرا نخواهی دید و من مطمئنم که شهید خواهم شد و البته تو هم بر نمی گردی». با این سخنش شهادت خودش را پیشگویی کرد.
راوی: «همرزم شهید مبارک جمالی»
برای مطالعه «خاطرات همرزمان شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.
علی رغم همه مشکلات و خطراتی که وجود داشت، اما جمالی روحیه اش بسیار عالی و در خط مقدم بسیار راحت و آرام بود. حدوداً دوازده شبانه روز در خط مقدم بودیم. وقتی که در سنگر نشسته بودیم و گاهی اوقات ترکشی وارد سنگر می شد، به مزاح می گفت: «مگه نمی بینی این جا آدم نشسته؟ چرا خمپاره می فرستید، نمیگی شاید کسی شل و کور بشه؟».
یکی از کارهای بسیار جالب و آموزنده شهید در خط مقدم این بود که مرتباً در خاکها جست و جو می کرد و فشنگهای سالم و استفاده نشده رو جمع آوری و آنها رو با نفت کاملأ تمیز می کرد و در خشاب می گذاشت و گاهی می شد که یک خشاب را به همین نحو به طور کامل پر می کرد.
راوی: «همرزم شهید مبارک جمالی»
برای مطالعه «خاطرات همرزمان شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.
همرزم شهید حسن افشانمهر در خصوص روحیات شهید قبل از شهادت این چنین می گوید: هر کسی که افشانمهر را می شناخت، از خصوصیات اخلاقی و رفتاری او اطلاع داشت. شخصیتی ساده و بی آلایش بود که تنها وقتی سخنی خلاف شرع و عقل می شنید، با آن برخورد می کرد...
سرانجام شب موعود فرا رسید. در سوم دی ماه سال 1365 عملیات کربلای چهار آغاز شد. من و محمدعلی همراه سایر رزمندگان سوار بر قایق شدیم و از جزیره مینو به سمت دشمن حرکت کردیم...
آن روز من و محمدعلی همراه سایر رزمندگان در محل نماز جمعه جمع شده بودیم و آماده می شدیم تا در قالب سپاهیان حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) به جبهه اعزام شویم....
در منطقه که بودیم، ناصر طرحی ارایه داد به نام «گروه پیشمرگ»، چون اکثر فرماندهانی که در عملیات به جلو می رفتند، شهید می شدند....
6 روز در اهواز بودیم بعد ما را به دهلاویه منتقل کردند. گروه ناصر زودتر از دیگر گروهها عازم منطقه شد. ما یک شب دیگر در سوسنگرد ماندیم و فردای آن روز با گروه محمود باشی به دهلاویه رفتیم...
یادم می آید با پنج مینی بوس به سمت اهواز حرکت کردیم. ناصر عده ای را جدا کرد و به مینی بوس جهاد که آخر همه قرار داشت، برد. راننده ی آن مینی بوس پیرمردی بود که خیلی تند رانندگی می کرد. ناصر پیش او رفت و به آرامی به ایشان گفت: «کمی آهسته برو، این ماشین بیت المال امانت دست ماست، اشکال ندارد که کمی دیرتر برسیم».
شب به اهواز رسیدیم و مشغول عزاداری شدیم و گروه نوحه خوانی تشکیل دادیم. بچه ها گرد ما جمع می شدند و به مراسم سینه زنی ما علاقه نشان می دادند. حال و هوای عجیبی داشتیم. شب سوم، عزاداری ما خیلی گرم شد. در آن شب، ناصر با صدایی رسا و پر سوز و گداز، عاشقانه مدیحه سرایی می کرد و بچه ها را دلسوزانه به اتحاد و همبستگی دعوت می نمود.
وقتی برادران به ناصر می گفتند: «امشب، شب عاشورا است»، او می گفت: «هر شب، شب عاشوراست». ناصر فردی خاشع و فروتن بود. مدت زیادی در منطقه خدمت کرده و عملیات های سختی انجام داده بود.
راوی: «همرزم شهید ناصر میرسنجری»
برای مطالعه «خاطرات همرزمان شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.