من بر نمی گردم
آن روز من و محمدعلی همراه سایر رزمندگان در محل نماز جمعه جمع شده بودیم و آماده می شدیم تا در قالب سپاهیان حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) به جبهه اعزام شویم....
به شهید همیشه بهار گفتم: «خداحافظی کردی؟» و او پاسخ داد: «بله، ولی مادر و خواهرم هنگام خداحافظی طوری گریه می کردند که انگار من دیگه به خانه بر نمی گردم و حتماً شهید می شم».
در آن روز ما به طرف جبهه حرکت کردیم و مدتی در بندر امام مستقر بودیم. در این مدت رزمندگان برای خانوداه خود نامه می نوشتند. یک روز به محمدعلی گفتم: «تو هم برای مادر و خواهرت نامه بنویس تا از نگرانی آنها کمتر شود و از حال شما با خبر باشند و فکر نکنند هر کس به جبهه رفت حتماً شهید می شود». او پاسخ داد: «نه من نامه نمی نویسم تا آماده باشند و به همین فکر باشند که من بر نمی گردم، زیرا من شهید خواهم شد».
راوی: «همرزم شهید محمدعلی همیشه بهار»
برای مطالعه «خاطرات همرزمان شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۶/۲۶