دشمن خیلی نزدیک بود

خاطرات خلبانان دفاع مقدس
قرار بود مواضع نیروهای عراق را در منطقهی کوشک طلاییه بمباران کنیم. سروان محمدرضا شاهی شماره یک و من شماره دو بودم...
کارهای قبل از پرواز را انجام داده و رفتیم پای هواپیما، بعد از انجام مقدمات پرواز استارت زده و رفتیم سر باند پروازی. چون دشمن به پایگاه خیلی نزدیک شده بود و اگر بعد از بلند شدن ارتفاع میگرفتیم، میتوانست ما را با موشک بزند. مجبور بودیم وقتی بلند میشویم، همان طور در ارتفاع زیر یکصد پا بمانیم و به سمت چپ یعنی مخالف منطقهی حضور دشمن بگردیم تا اول از آنها دور شویم.
به هر حال شاهی بلند شد و من پنج ثانیه بعد از او حرکت کرده و بلند شدم. در گردش به او نزدیک شده و در موقعیت قرار گرفتم. او خلبان تیزی بود، خیلی هم حرفهای. من هم که این را میدانستم کاملاً به او اطمینان داشتم.
در مسیر چکهای لازم انجام شد تا رسیدیم
به موقعیت هدف. تا چشم کار میکرد، نیروهای دشمن اعم از زرهی، مکانیزه و پیاده در منطقه
حضور داشتند. من سمت چپ لیدر بودم. با هم حدود پانصد پا فاصله جانبی داشتیم. حواسم
به دشمن بود که بهترین نقطه را برای زدن بمبها انتخاب کنم.
نمیدانم چه شد یا شاهی چه دید که با گردشی شدید به سمت من آمد و درست بالای سر من قرار گرفت. یک لحظه شوکه شدم. احساس کردم یک هواپیمای غول پیکر بالای سرم آمده، چیزی نمانده بود که ناخودآگاه کمی بالا بروم و به هم برخورد کنیم. حتماً نتیجه بدی داشت. سانحهی برخورد دو هواپیما روی منطقه دشمن و سقوط آن، بدون آن که آنها ما را زده باشند، خیلی ناگوار بود.
عرق سردی روی تنم نشست و تا آمدم روی رادیو چیزی بگویم، از بالای سرم دور شد. تازه فهمیدم او لیدر خودم هست. خوشبختانه بمباران مؤثری انجام داده و به پایگاه برگشتیم. اگر چه خاطرهی آن پرواز هرگز از ذهنم پاک نشد و نخواهد شد.
راوی: «محمد جعفر حاج هادی»
- ۹۶/۰۶/۲۵