شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

هر دو کر شدیم

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۰۲ ق.ظ

خاطرات خلبانان دفاع مقدس

هر دو بعد از گرفتن تجهیزات لازم به کنار هواپیما رسیدیم. پس از بازرسیهای لازم، از پلکان هواپیما بالا رفتیم و درون کابین قرار گرفتیم. موتورها را یکی پس از دیگری روشن و آلات دقیق (نشان دهنده‌ها) و سطوح کنترل هواپیما را بررسی کردیم، اشکالی مشاهده نشد....

رضا نگاهی به ساعتش انداخت و زیر لب چیزی زمزمه کرد و گفت: «حرکت می‌کنیم، الهی به امید تو». لحظه‌ای بعد با برداشته شدن چوب چرخ‌ها، هواپیما روی رمپ خزید و در سر باند پروازی قرار گرفتیم. بازنگری سریع روی هواپیما انجام شد و ما حرکت کردیم و سپس در دل آسمان جای گرفتیم.

مأموریت اولیه انهدام آن سایت‌ها بود و در صورت بروز مشکل، انهدام تأسیسات برق در شرق بصره هدف بعدی بود. در آسمان کشور عزیزمان ارتفاع بالا را برای پرواز انتخاب کردیم تا سوخت بیشتری برای ادامه مسیر داشته باشیم. نزدیک مرز که رسیدیم، رضا گفت: «تا مرز چند ثانیه مانده؟». گفتم: «5 ثانیه دیگر به مرز می‌رسیم».

طبق برنامه، مسیر را طوری انتخاب کردیم که از 30 مایلی خورموسی، از فراز نخل‌های آبادان و از روی باتلاق‌های فاو و ام‌القصر عبور کنیم تا رادارهای دشمن نتوانند ما را ردیابی کنند. از مرز که گذشتیم، ارتفاع را کم کردیم، به طوری که چند متری روی آب پرواز می‌کردیم. من در کابین عقب هواپیما مشغول بررسی سیستم‌ها بودم که اگر از طرف دشمن موشکی شلیک شد، بتوانیم با عکس‌العمل به موقع آن را منحرف کنیم.

خطری احساس نمی‌کردیم و از روی برکه‌های آب که پوشیده از خزه و نی بود با سرعت به سوی هدف پیش می‌رفتیم. ناگهان همه جا تیره و تار شد و من دیگر چیزی نفهمیدم. حدود 20 ثانیه بعد، موقعی که به هوش آمدم، دیدم هواپیما در حالت صعود با 50 درجه گردش به راست است، (در این نوع پروازهای سطح پایین، معمولاً خلبان کنترل فرامین را عقب نگه می‌دارد، تا اگر اتفاقی افتاد، هواپیما به زمین اصابت نکند). سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم. برای این کار اولین وظیفه‌ام کنترل فرامین هواپیما بود.

هنوز از گنگی کاملاً خارج نشده بودم که یک لحظه به یاد رضا افتادم و از طریق رادیوی هواپیما گفتم: «رضا، صدای مرا می‌شنوی؟ جواب بده». صدایی شنیده نشد. باز هم صدا زدم: «آقا رضا، آقا رضا، جواب بده». نگرانی بر تمام وجودم مستولی شده بود. با چک لیست پروازی به شانه‌اش زدم، اما هیچ حرکتی نکرد. در دلم گفتم: «نکند خدای ناکرده بلایی سرش آمده باشد». لذا شروع به جست و جو کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است، دیدم تکه‌های گوشت و پر به اطراف کابین چسبیده است. تازه پی بردم که دسته‌ای از پرندگان دریایی با هواپیما برخورد کرده است.

اگر با آن سرعت، یک گنجشک کوچک هم به هواپیما و طلق کابین برخورد کند، حکم یک گلوله‌ی ضد هوایی را دارد، چه رسد به یک دسته پرنده دریایی با آن جثه بزرگ. در دل خدا خدا می‌کردم که اتفاق ناگواری برای رضا نیفتاده باشد. گوش چپم به شدت درد می‌کرد؛ اما آنقدر اضطراب و نگرانی وجودم را فرا گرفته بود که به این مسئله توجهی نداشتم. چون خلبان کابین جلو به علتی که برایم هنوز مشخص نشده بود، قادر به کنترل هواپیما نبود، ناگزیر باید کنترل هواپیما را من به عهده می‌گرفتم.

تمام سعی و تلاشم این بود که بتوانم به طور کامل کنترل هواپیما را به دست بگیرم و آن را به طرف خاک کشورمان تغییر مسیر دهم. اغلب دستگاه‌های ناوبری از کار افتاده بودند، با رادار تماس می‌گرفتم اما صدایی شنیده نمی‌شد. برای سومین مرتبه گفتم: «از ابابیل به رادار، اگر صدای مرا می‌شنوی جواب بده». صدای مبهمی به گوشم رسید، دوباره تکرار کردم: «از ابابیل به رادار». صدای را شنیدم که گفت: «ابابیل، من عقابم، به گوشم».

صدایم را یکی از هواپیماهای اف-14 که در آن منطقه در حال گشت ‌زنی بود گرفته بود. پاسخ داد: «مشکلی برایتان پیش آمده؟». با دستپاچگی جواب دادم: «هواپیمایمان صدمه دیده، نمی‌دانم خلبان کابین جلو بیهوش شده یا اینکه شهید شده». جواب داد: «خونسردی خودت را حفظ کن، سعی کن کنترل هواپیما را به دست بگیری، دارم به طرفت میام».

وقتی که آن هواپیما که خلبانش سروان آل آقا بود به بالای سر ما رسید، گفت: «ابابیل، همین طور به پرواز ادامه بده، مواظب باش از دستگیره‌ی صندلی ‌پران استفاده نکنی چون چتر صندلی باز شده و بالای هواپیما رهاست. هواپیمایتان شبیه آواکس شده است». گفتم: «متشکرم، سعی می‌کنم هواپیما را هدایت کنم، ولی نمی‌دانم چه بلایی بر سر یاسینی آمده است». جواب داد: «خونسردی‌ات را حفظ کن و همین طور به پرواز ادامه بده، من پشت سرت میام، نگران نباش».

با باز شدن چتر صندلی، تنها فکری که داشتم ادامه‌ی پرواز بود، چون دیگر نمی‌توانستم از سیستم پرش صندلی استفاده کنیم. پس باید اصلاً فکرش را هم به ذهنم راه نمی‌دادم. موتورهای هواپیما با صد در صد نیرو فقط 180 نات سرعت داشت و این سرعت برای هواپیمایی چون «اف-4» خیلی کم بود. از مرز که گذشتیم، کمی از اضطرابم کاسته شد، اما هنوز نگران علیرضا بودم. بر روی شهر دیلم که رسیدیم، متوجه شدم علیرضا تکان می‌خورد. خوشحال شدم. ولی ارتباط رادیوییمان قطع شده بود و نمی‌توانستم با او حرف بزنم. با چک لیست به شانه‌اش زدم. او که بر اثر وزش باد و اصابت قطعات خرد شده‌ی طلق کابین، ماسک و کلاه از سرش افتاده بود کاملاً غرق خون بود و از توی آیینه نگاهم کرد. سر و رویش خونی بود، ولی با لبخندی که حاکی از سلامت وی بود، پاسخم داد.

فهمیدم که سالم است، خدا را شکر کردم و روی کاغذ نوشتم: «رضا جان، مبادا از سیستم صندلی‌پران استفاده کنی، چون چتر صندلی‌ها باز شده». او در جوابم نوشت: «هر طور شده هواپیما را به پایگاه می‌رسانیم». او که خلبان اول (کابین جلو) هواپیما بود، دوباره کنترل هواپیما را به دست گرفت و من یک نفس راحتی کشیدم.

تا اینکه آمدیم و در پایگاه بوشهر به زمین نشستیم، به اول باند که رسیدیم، دلهره‌ی عجیبی داشتم. با اینکه می‌دانستم جناب یاسینی خلبان ماهری است، ولی با خود می‌گفتم: «آیا سالم به زمین می‌رسیم یا اینکه...». با لمس چرخ‌های عقب هواپیما با باند، دلهره‌ام کم شد تا اینکه پس از طی مسیری هواپیما نزدیک ته باند از حرکت باز ایستاد. عوامل فنی و پروازی به دور هواپیما حلقه شدند. با کمک آنها از هواپیما خارج شدیم. هواپیما چنان شده بود که گویی چند نفر با تبر به جانش افتاده‌اند. کاناپیها خرد شده بودند. اکثر نقاط هواپیما تو رفته و 150 عدد از پره‌های موتور سمت راست شکسته بود. با تعجب به هواپیما نگاه می‌کردیم اصلاً باورمان نمی‌شد که هواپیما توانسته تا اینجا پرواز کند.

در یک لحظه نگاهم در نگاه جناب یاسینی گره خورد. او گفت: «خدا را شکر که به خیر گذشت». فرمانده گردان نگهداری گفت: «معلوم نیست، چگونه این هواپیما پرواز می‌کرد؟ واقعاً‌ در این پرواز امداد غیبی شما را یاری کرده». یکی از پرسنل خط پرواز ادامه داد: «موتورهای این هواپیما از رده خارج شده‌اند».

بعد از اینکه به گردان رسیدیم، از ناراحتی و درد گوش رنج می‌بردیم که فرمانده پایگاه گفت: «در پایگاه دکتر نیست، باید سریع به برازجان اعزام شوید». سریع خودرو آمد، ما را سوار کرد و به برازجان برد، به بهداری که رسیدیم یک دکتر هندی ما را معاینه کرد و گفت: «پرده‌ی گوش چپ هر دوی شما پاره شده است». علیرضا با لبخند گفت: «مسعود، هر دو کر شدیم، خدا آخر و عاقبت ما را ختم به خیر کند».

پس از بازگشت به پایگاه، او بدون درنگ خود را برای پروازهای بعدی آماده می‌کرد، به او گفتم: «آقا رضا، حداقل چند روزی را استراحت می‌کردی، بعد ...». با صلابت و آرامشی خاص که از ویژگیهایش بود، گفت: «الآن وقت استراحت نیست».

راوی: «سرهنگ خلبان مسعود اقدام»

 

برای مطالعه خاطرات «خلبانان» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی