سر و گردنش به کلی جدا شد
پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۳۴ ق.ظ
خاطرات دفاع مقدس
تا مرا دید اشک در چشمانش حلقه زد. پسرش را خوب شناخته بود. گفت: «پیکرش بدون سر به خاک سپرده شد». گفتم: «به دقیقه نکشید، با ترکش توپ سر و گردنش به کلی جدا شد، پیدا هم نشد». گفت: «خواسته و دعای همیشگی محمدعلی همین بود، حتی توی وصیت نامه اش نوشته بود: «اللهم انی اسئلک الراحة عند الموت»، خدایا جان دادن راحتی را نصیبم کن».
آهی کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد که من نفهمیدم. پرسیدم: «محمدعلی مصطفایی چند سالش بود؟». گفت: «چهارده سال».
«کتاب چیدن سپیده دم»
برای مطالعه «خاطرات دفاع مقدس» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۷/۲۷