علیرضا نگران بود
خاطرات سردار شهید علیرضا ماهینی (قسمت هجدهم)
در منطقه ای که ما بودیم حمام و وسیله گرم کننده آب نبود. علیرضا نیمه شب بلند می شد، حلب بیست لیتری پر از آب می کرد، خار و خاشاک جمع آوری می کرد و پس از روشن کردن، آب را گرم می کرد تا در صورت نیاز بچه ها در مضیقه نباشد...
در نهم فروردین ماه سال 1360 دستور رسیده که امشب عملیات انجام خواهد شد. همه تجهیزاتشان را آماده کرده بودند، دیدم علیرضا خیلی نگران است. مرا صدا زد و گفت: «با شما کار دارم». من تیربارچی بودم.
وقتی رفتم پیش علیرضا، گفت: «امشب که ان شاءالله می خواهیم به عملیات برویم، برای برگشت نیروها به عقب شما باید با تیربارت آتش خوبی روی دشمن بریزی که همه بچه ها به سلامت برگردند». ناراحتی او به خاطر این بود که معمولاً تیربارها گیر می کردند.
ولی من روزانه تیربارم را تمیز می کردم. حتی با آن حرف می زدم و از او می خواستم که هنگام نبرد با دشمن، آبرویم را نبرد. به تیربارم می گفتم: «اگر در عملیات آبرویم را بردی به خدا شکایتت می کنم...». همین کار باعث می شد که اسلحه من موقع تیراندازی گیر نکند و علیرضا از این کار راضی و خوشحال بود. (ادامه دارد)
«یکی از همرزمان سردار شهید علیرضا ماهینی»
برای مطالعه «خاطرات شهید ماهینی» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۷/۱۴