زودتر برگرد
آشنایی ما از زمانی شروع شد که نیروهای انقلابی، بر علیه رژیم تظاهرات می کردند و لاستیکها را در خیابانها آتش می زدند....
ناصر را مدام در این عرصه ها می دیدم. چون ناصر را قبلاً در فعالیتهای انقلابی و در کنار بچه های مسجد توحید می دیدم، با هم آشنا بودیم و سلام و علیکی داشتیم. این ارتباط کم کم قویتر شد به طوری که با هم وارد ورزش کشتی هم شدیم و در آنجا با خلق و خوی گرم او بیشتر آشنا شدم.
از همان ابتدا، روحیه ی دلاوری و ظلم ستیزی داشت. پس از ترک سالن کشتی، به میدان نیروی هوایی می رفتیم. در آنجا نشریه هایی بر ضد منافقین و مجاهدین می آوردند و ما هم چندین بار با ناصر این نشریات را کنار بازار قناریها فروختیم. این روحیه ی بالا و دلاورانه ی او بود که باعث تعجب و حیرت من و سایر دوستانم شده بود. زمانی که اعزام نیروهای مردمی به جبهه صورت گرفت، ناصر سریعاً با نیروها به جبهه رفت.
وقتی مجروح شد و تیری به دستش خورده بود، برای بهبود برگشت. در این مدت اکثر اوقات با هم بودیم، تا این که گچ دستش را باز کردند. به او گفتم: «الحمدلله دستت خوب شده». گفت: «بله، می خواهم به جبهه بروم»، ادامه دادم: «تو که با این دست نمی توانی حتی لوازمت را بلند کنی، صبر کن تا خوب شوی، سری بعد به جبهه برو». اما او قبول نکرد و گفت: «باید این دفعه بروم».
خانواده اش نیز پا فشاری نکردند و مانع رفتنش نشدند. فقط به او گفتند: «زودتر برگرد». من هم فقط او را بدرقه کردم و گفتم: «برو به سلامت، ان شاء الله که سالم بر گردی». چون قبلاً یکبار به او گفته بودم: «ناصر، می شود به جبهه نروی؟» و ایشان در جواب من گفت: «این راه، راهی نیست که تو یا کسی دیگر به من بگوید، نرو. من این راه را برای رضایت خدا انتخاب کرده ام و می روم و تنها هدفم نیز خداست. این راه باید طی شود و این جان ناقابل نیز که از آن خداست را باید در راه او و فرمان ولی امر او فدا کنم. این راه، راه امام حسین (علیه السلام) است، راهی است که امام حسین (علیه السلام) و تمام شهدا از صدر اسلام تا به الان آن را طی کرده اند».
راوی: «همرزم شهید ناصر میرسنجری»
برای مطالعه «خاطرات همرزمان شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۶/۱۳