باز کردن جمجمه

خاطرات پزشکان دوران دفاع مقدس
فقط یک مجروح روی برانکارد قرار داشت که تمام سر و صورتش را خون پوشانده بود و جای ترکش در سرش دیده می شد. یک چشمش میوزیس شده بود و چشم دیگر دیلافیوتن....
او احمد بود. به سرعت به طرف شیلنگ آب رفتم و در حالی که اشک می ریختم به آرامی او را شستشو دادم. پس از معاینات اولیه، با همکارانم به این نتیجه رسیدیم که عمل سریع اجتناب ناپذیر است. معمولاً مجروحین مغزی به دلیل نبود متخصص جراحی مغز و اعصاب بلافاصله به اهواز منتقل می شدند ولی شرایط احمد به قدری بحرانی بود که تن دادن به این ریسک عقلایی نبود. انتقال احمد به اهواز نیز اصلاً به صلاحش نبود و او امکان نداشت تا نیم ساعت دیگر زنده بماند.
دلم بدجوری گرفته بود. همکارانم هم وضعی مشابه من داشتند. قیافه شاد و خندان او مثل فیلم روی پرده سینما جلوی چشمم بود. لبخند تلخی زدم و گفتم: «چه کنیم آقایان؟ نمی شود دست روی دست گذاشت، باید کاری بکنیم». متخصص بیهوشی یکبار دیگر با دقت بیشتری او را معاینه کرد و با نگرانی در حالی که سرش را تکان می داد گفت: «کارش تمام است. نمی دانم، هیچ شانسی نیست. متأسفانه رفتنی است».
برای مدت کوتاهی به فکر فرو رفتم و سپس گفتم: «اگر همه شما فتوا بدهید امیدی به حیات او نیست، من حاضرم عملش بکنم». همه با تعجب نگاهم کردند. حتماً به این فکر می کردند که ارتوپدی چه ربطی به جراحی مغز دارد. نخواستم بیش از این در انتظار بمانند. بلافاصله ادامه دادم: «من، در طول رزیدنتیم شش ماه دوره جراحی مغز و اعصاب دیده ام. زود تصمیم بگیرید داره دیر میشه. اگر فکر می کنید با اعزام احمد به اهواز تا پنجاه درصد زنده میمونه سریعاً روانه اش کنیم و اگر متفق القول هستید که شانسی برای او متصور نیست بگویید تا دست به کار شویم».
چند ثانیه سکوت، مثل یک قرن گذشت و بعد اتخاذ تصمیم شد. همه همکاران در اطاق عمل حاضر شدند و متخصصین بیهوشی، بیهوشی دادند و من مشغول شدم. سرش را تراشیدم و شروع کردم.
تیغ جراحی را به دست گرفتم و برشی هوایی روی پوست دادم. سعی کردم بدون لرزش دست و بسیار سریع این کار را انجام دهم. دلهره و ترس از عواقب آن و عدم موفقیت آزارم می داد. تمام تلاشم این بود که همراهانم در اطاق عمل که دقیقاً می دانستند من در این کار بسیار مبتدی هستم اعتماد خود را از دست ندهند.
مته را سریع به دستم دادند و قسمت هایی از جمجمه را که احتمال می دادم بیشترین خون ریزی از آن جا باشد هدف گرفتم و بدون وقفه و کوچکترین تردید شروع به باز کردن جمجمه کردم. هنوز لایه استخوانی را کاملاً بر نداشته بودم که خون فوران کرد. تمام محل عمل را خون گرفت. شریان خونریزی دهنده گم شد. گلوگاه پمپر را گرفتم و وارد حوضچه خونی کردم تا به مکش خون، شریان پاره را پیدا کنم.
قلب بیمار برای لحظاتی شروع به تند شدن کرد. نکند علامتی از کار افتادن قلب باشد. حوضچه خونی تا نصف خالی شده بود. خوشبختانه سر شریان را پیدا کرده بودم و این علامت خوبی بود. آن را سریع گرفتم ولی از نوک پنس در رفت. خون ریزی دوباره شدت گرفته بود. مجدداً پمپاژ کردم و رویه شفاف مغز را به استخوان اطراف دوختم و سر شریان را نیز ترمیم کردم. همه چیز را کنترل کردم. از جایی خون خارج نمی شد. محل را کاملاً تمیز کردم. نه، خوشبختانه جایی نشت خون وجود نداشت. خیالم راحت شد. ولی آیا مریض زنده است؟ به قدری آرام خوابیده بود که ترس برم داشت.
پرستار عرق هایم را خشک کرد و در همان حال برای لحظه ای چشمم به چشم متخصص بیهوشی دوخته شد. لبخند رضایت آمیزش، شک را از وجودم خارج کرد. چشم های بیمار را کنترل کردم، بدتر نشده بود و این جای امیدواری داشت. با سرعت شروع به بستن زخم کردم. با اعتماد به نفس عجیبی سوزن را حرکت می دادم تمام سعیم این بود که رکوردم را در دوختن پارگی ها بشکنم. رقیب من در این مبارزه مرگ و زندگی ، زمان بود و من می بایست بر زمان پیروز می شدم. استخوان را سر جایش گذاشتم و پوست را بستم. یک بار دیگر به چشم های متخصص بیهوشی چشم دوختم. مثل این که زندگی داشت لبخند می زد.
گشادی مردمک بیمار در حال کاهش بود. خدایا خیلی خسته هستم. سپاس برای هم چیز، خستگی عمل سنگینی که بیش از سه ساعت طول کشید، یک ساعت بعد از تن من و همکارانم در رفت. احمد توی بخش داشت حرف می زد.
«کتاب پرسه دردیارغریب»
برای مطالعه «خاطرات پزشکان» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۶/۱۳