گردنش سفت شده بود

خاطرات پزشکان دفاع مقدس
چون من تنها متخصص اعصاب بودم، کار نورولوژیست و روانپزشک را هم در شهر باید انجام می دادم. یک روز به من خبر دادند، در بخش داخلی یک رزمنده آورده اند که بی قراری می کند و هیچ کس نمی تواند کنترلش کند و ما فکر می کنیم حالت روانی پیدا کرده و از من به عنوان مشاوره دعوت کردند که به کمک شان بروم...
یک جوان رزمنده رشید با قد بلند و هیکل بسیار درشت روی تخت خوابیده بود و چهار پنج نفر دورش ایستاده بودند و می خواستند نگهش دارند، ولی نمی توانستند این کار را انجام دهند. رفتم جلو، گفتم: «چی شده؟». طبیبهای عمومی که آن جا بودند، گفتند: «نمی دونیم، یا مننژیته یا انگزایتی و یا هیستریکه».
معاینه اش کردم تا به گردنش دست زدم، دیدم سفتی شدید گردنی دارد و تمام بدنش سفت و مثل چوب شده. گفتم: «بلافاصله یک سوزن ال پی بیاورید» و به دو نفر گفتم کمکش کنید، خوب نگهش دارید تا مایع نخاعش را بکشم.
در همان شرایط سخت و مقاومت شدید او، پونکسیون لومبرش کردم. مایعی نخاعی با فشار زیاد خارج شد، پر از خون بود. حدود ده سی سی تا پانزده سی سی از این مایع خارج شد.
بلافاصله، این جوان رعنا چشمش را باز کرد و گفت: «من کجام؟ چی شده؟ چه کار دارید با من می کنید؟». بی قراریهایش کاملا بر طرف شده بود. ازش پرسیدم: «چی شده؟ چرا این جوری شدی؟». گفت: «من توی سنگر بودم. برای لحظه ای سرم را بلند کردم، یک خمپاره آمد و از بالای سرم رد شد و من چرخیدم».
به سرش نخورده بود و از کنار کلاه آهنیش رد شده بود. ولی موج انفجار سر جوان را چرخانده بود و تکانی که ایجاد کرده بود، خون ریزی مغزی ایجاد شده بود و اینها متوجه نبودند و این خون بود که تحریکش می کرد. برایش سرُم وصل کردیم و مداوای ابتدائی انجام دادم و روبراه شد و منتقلش کردیم به تهران.
«کتاب پرسه در دیار غریب»
- ۹۶/۰۶/۳۰