کی می شود شهدا را بیاوریم
هر روز راس ساعت معین می رفتیم دیدگاه تا هر چه را که می دیدیم ثبت کرده و آنها را با روزهای قبل مقایسه کنیم...
یک روز همین طور که شش دانگ حواسم به کار بود، کاوه پرده سنگر را کنار زد و آمد تو، سلام کرد، کنارش ایستادم. شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن، کمی که گذشت یک دفعه دیدم دوربین را روی یک نقطه ثابت نگه داشت. دیدم صورتش سرخ شده، فهمیدم چشمش به جنازه شهدایی افتاده که بالای ارتفاع 2519 جا مانده بودند.
دشمن آنها را کنار هم ردیف کرده بود تا هم با احساسات ما بازی کند وهم روحیه مان را ضعیف کند. آن جا اولین جایی بود که نتوانستیم شهدایمان را بیاوریم. چند لحظه گذشت، محمود چشمش را از چشمی دوربین برداشت، قطره های اشک روی گونه اش می غلتید. محزون گفت: «کی می شود برویم و شهدا را بیاوریم، اینها را که می بینم از زندگی بیزار می شوم». هنوز یادم هست در آخرین تماس بی سیمی گفت:«از بین لاله ها صحبت می کنم».
«کتاب مهر تا مهر»
برای مطالعه «خاطرات دفاع مقدس» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
- ۹۶/۰۷/۱۰