شب حمله به طور اتفاقی، با مبارک جمالی برخورد کردم. یکی دو ساعت کنار هم نشستیم و با هم گپ زدیم. او به من تذکری داد و گفت: « پس از شهادتم، نبینم که هر روز از کنار گلزار شهدای چغادک رد بشی و با خودت بگی برم بر سر مزار شهید جمالی فاتحه بخونم، لازم نیست هر روز این کار رو بکنی»، در همین حین گفت: «من بدشانسم، می ترسم از دوستانم که به خط مقدم می روند جا بمونم». پس از این حرف از من خداحافظی کرد و رفت...
به کربلای تو، یک کاروان دل آوردم / امانتی که تو دادی، به منزل آوردم
هزار بار به دریای غم فرو رفتم / که چند دُرّ یتیمت، به ساحل آوردم
کبوتران حرم را ز چنگ صیادان / نجات داده و چون مرغ بسمل آوردم
به جز رقیه که از پا فتاد پیش سرت / تمام اهل حرم را به منزل آوردم
شبی به محفل ویران ما سرت شد شمع / حدیث ها من از آن شمع و محفل آوردم
گواه عشق خودم با تو، ای حسین عزیز / نشانه ای به سر از چوب محمل آوردم
اگر به سلسله بستند بازوی ما را / حیات خصم تو را در سلاسل آوردم
نظر به جسم کبودم فکن که دریابی / تنی رها شده از چنگ قاتل آوردم
«سید رضا مؤید»
قسمت دوم
هراسی که اوایل آشنایی در رفتار مارسلا بود، برایم پرسش برانگیز شده بود. برایم تعریف کرد که مردم کشور او به خاطر تبلیغاتی که میشود، خیلی به مسلمانان خوشبین نیستند و خانواده او هم به همین دلیل، به او برای رابطهاش با یک پسر مسلمان هشدار دادهاند. از آن طرف، من هم برای ارتباط با مارسلا با مادرم مشورت کرده بودم آیا این اجازه را میدهد که همسر آیندهام را از کشوری دیگر انتخاب کنم؟ مادرم به خاطر اینکه تنها پسر خانواده بودم، به موضوع خوشبین نبود. همان ابتدا با صراحت مخالفت کرد و گفت که آرزوی خواستگاری رفتن برایم دارد و دختری را برای همسری من میخواهد که انتخاب خودش باشد...
خاطرات خلبانان دفاع مقدس
آن روز قبل از طلوع آفتاب، هواپیماهای دسته اول به غرش درآمده و پشت سر هم به پرواز درآمدند. بعد از آنها دسته دوم، سوم و چهارم هم پرواز کردند. غرش مداوم هواپیماها سکوت صبحگاهی پایگاه را می شکست. به احتمال زیاد خانواده ها بیدار شده و دست به دعا برمی داشتند...
روز 13 آبان برای ملت ایران یادآور سه واقعه مهم در تاریخ معاصر کشورمان است که در سه دوره مختلف رخ داده و به همین دلیل این روز را در تاریخ کشور به عنوان روزی به یادماندنی به ثبت رسانده است...
عذار نیلی و قدّ خم و چشم تر آوردم
گلاب اشک بهر لاله های پرپر آوردم
ز جا بر خیز ای صد پاره تر از گل تماشا کن
که از جسم شهیدانت دلی زخمی تر آوردم
قسمت اول
«مارسلا وارگاس سانتاماریا» حالا بیست و سه ساله است. در خانوادهای کم جمعیت و مسیحی بزرگ شده است با یک برادر و یک خواهر. او ساکن شهر لیمون کاستاریکاست اما برای ادامه تحصیل به دانشگاه شهر اولسان کره میرود و با معین میرحسینی آشنا میشود. تا به حال چیزی از ادیان دیگر نشنیده است اما در مراوده با معین، مسیر تازهای پیش رویش باز میشود. علاقه به معین و فکر شریک زندگی او بودن، دختر جوان را ترغیب میکند که به دنبال شناخت بیشتری از اسلام باشد و رفته رفته به دین اسلام علاقهمند میشود...