اردیبهشت ماه سال 1361 در سیزدهم رجب، یعنی همزمان با ولادت حضرت علی (علیه السلام)، قرار بود که عملیات «بیت المقدس» در «رقابیه ی فکه» انجام شود. من از طریق جهاد سازندگی اعزام شده بودم و با تانکر برای رزمنده ها آب می بردم. اما شب عملیات بنا بر نیاز، کامیون های حامل رزمندگان اسلام را تا جایی که امکان داشت، به خط مقدم نزدیک می کردیم و چون زمین منطقه عملیاتی ماسه زار بود، نمی توانستیم رزمندگان را جلوتر ببریم و تا ظهر به نزد نیروهای جهاد برگشتیم...
نیروهای برگشته از خط مقدم هم آن جا بودند و تدارکات نیز مشغول پذیرایی از آنها بود و با کمپوت و ... از آنها پذیرایی می شد. من هم همان جا ایستاده بودم تا چیزی برای نوشیدن پیدا کنم و از تشنگی خلاص شوم. توی همین حال و هوا بودم که ناگهان دستی به روی شانه ام خورد. برگشتم وبا تعجب دیدم که جمالی است. همدیگر را در آغوش گرفتیم. به او گفتم: «تو کجا، این جا کجا؟». او به مزاح گفت: «جای تو این جا نیست، من که قبلاً آمده ام و باید باز هم می آمدم».
پس از سلام و احوال پرسی مفصلی که صورت گرفت، به من گفت: «فلانی، تا می تونی مرا ببوس که دیگر مرا نخواهی دید و من مطمئنم که شهید خواهم شد و البته تو هم بر نمی گردی». با این سخنش شهادت خودش را پیشگویی کرد.
راوی: «همرزم شهید مبارک جمالی»
برای مطالعه «خاطرات همرزمان شهیدان» لطفاً اینجا کلیک کنید.